قالب وبلاگ


قصه های امیر
تاریخ ایران و جهان

ییوگرافی و زندگینامه

یعقوب بن لیث نخستین امیر این خانواده بود که دولت مستقل اسلامی صفاریان را بنیاد نهاد. لیث پدر یعقوب در سیستان شغل رویگری (مسگری)داشت. لیث سه پسر داشت بنامهای یعقوب و عمر و علی، هر سه پسران لیث حکومت کردند اما دوره ای حکومت چندان نپایید. یعقوب نیز در اوایل مانند پدر رویگری میکرد و هرآنچه بدست می آورد جوانمرداه به دوستان و همسالانش ضیافت میکرد. چون به سن رشد رسید تعدادی از مردان جلد،زرنگ و عیار گردش جمع شده او را به سرداری خود برگزیدند. در سال 237 که طاهربن عبدالله در خراسان در خراسان جکوومت میکرد مردی از اهل بست بنام صالح بن نصر کنانی بر سیستان مستولی شد و یعقوب به خدمت وی در آمد. طاهر که مردی با تدبیر بود صالح بن نصر را از سیستان براند و پس از وی شخصی بنام درهم بن نضر خروج کرد و سیستان را تصرف نمود و سپاهیان طاهر را از سیستان براند. درهم که نتوانست از عهده ای سپاهیان برآید یعقوب را سردار سپاه خویش تعین کرد، سپاهیان چون ضعف فرماندهی درهم را دیدند از فرماندهی یعقوب اسقبال نمودند. پس از چندی والی خراسان با چاره ئ تدبیر درهم را اسیر کرد و به بغداد فرستاد، او مدتی در بغداد زندانی بود بعد آزاد گردید و به حدمت خلیفه در امد. درین زمان است که کار یعقوب نیز بالا میگیرد او به دفع خوارج میرود، یعقوب چون مردی با تدبیر و عیار بود تمام یارنش از وی چنان فرمابرداری میکردند که برون از تصور بود. یعقوب بعد ار ضبط سیستان رو به خراسان نهاد ولی چیزی نصیبش نشد. یعقوب مردی نبود که بزودی مضمحل شود، باز بار دیگر در سال 253 رو به خراسان نهاد اما این بار بخت یار او بود شهرهای هرات و پوشنگ را بگرفت و از آنجا رو به کرمان نهاد و گماشته حاکم شیراز در کرمان را بگرفت. پس از آن رو به شیراز نهاد با حاکم فارس جنگیده و آنرا نیز بدست آورد. یعقوب بعد از واقعه چند نفر از طرفداران خود را با تخایف گرانبها نزد خلیفه ای بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه اعلان کرد. یعقوب در سال 257 باز به فارس لشکر کشید و خلیفه المعتمد به وی پیغام داد که ما ملک فارس را بتو نداده ایم که تو به آنجا لشکر کشی کنی. المؤفق برادر خلیفه که صاحب اختیار مملکت بود رسولی نزد یعقوب فرستاد .مبنی بر اینکه ولایت بلخ و تخارستان و سیستان مربوط به یعقوب است. یعقوب نیز بلخ را تصرف نموده متوجه کابل شد والی کابل را اسیر و شهر را تصرف نمود، پس از آن به هرات رفت و از آنجا به نیشاپور و محمد بن طاهر حاکم خراسان را با اتباعش اسیر و به سیستان فرستاد و از آنجا روانه طبرستان شد تا در آنجا با حسن بن زید علوی بجنگد. حسن درین جنگ شکست خورد فرار نمود و به سرزمین دیلمان رفت. یعقوب از ساری به آمل رفت و خراج یکساله را جمع کرد و روانه دیلمان شد، در راه در اثر باریدن پیهم باران تعداد ریادی از سپاهیانش کشته شده و خود مدت چهل روز سرگردان میگشت. یعقوب رسولی را نزد خلیفه فرستاد مبنی بر اینکه طبرستان را فتح کرده حسن را منزوی ساخته است به امید اینکه مورد نظر خلیفه واقع گردد، اما خلیفه حکمی را توسط حاجیان به خراسان فرستاد که چون وی از حکم ما تمرد کرد و به حکومت سیستان بسنده نکرد او را در همه جا لعن کنند.یعقوب لیث صفاری در جنگی خونین؛ ساری پایتخت طبرستان(مازندران) و سپس آمل را از حسن ابن الزید پس گرفت. کنترل همه مازندران را داشت تا اینکه کسان خلیفه در جنوب به پیمان شکنی و نارو زدن پرداختند و یعقوب با سپاهش روانه پارس گردید و در جنگ خونین دیگری محمود ابن الواصل را شکست داد. او پارس را آسوده نموده؛ لرستان، ایلام، بختیاری، بوشهر، و دیگر شهر ها جز شمال باختری را که برای خلیفه پس نشینی پایانی بود با پیروزی آزاد کرده؛ به ایران یکپارچه افزود و کنترل نمود.المعتمد خلیفه بغداد که ترسیده بود؛ یعقوب را نفرین نموده، به الله سوگند یاد نمود که یعقوب یک مُحارب و کافر است! او گفت که آزادی ایران تنها سگال(قصد و یا خیال) یعقوب نبوده و او اندیشه دیگری دارد. خلیفه گفت که هر یک از استانهای ایران که یعقوب آزاد نموده ؛ بخشی از دارایی امپراتوری اسلامی زیر نگر خلیفه(نماینده الله بر روی زمین) است. یعقوب با در هم شکستن خلیفه؛ قدرت و خواست الله را در هم کوبیده بود و باید نفرین شده و محکوم شود. در آن هنگام یعقوب در پارس بود و چون این شنید، پوزخندی زد و گفت:"هنگام آن فرارسیده که اختیار قدسی وی بپایان رسد". یعقوب ارتش خود را در پارس گرد آورد و برپاساخت. با اینکه میتوانست لشکریان را از همه ایران به پارس ببرد؛ ولی نگران استانهای تازه آزاد شده، بویژه استانهای مرزی بود.جاهای تازه آزاد شده ایران مستقل شکننده، هنوز آسیب پذیر بود . یورشهای درونه و برونه -همچنین خلیفه و دیگر دژآگاهان؛ هر آن میتوانستند کار شومی انجام دهند.سر انجام با اینکه بخش بزرگی از ارتش را در استانهای مرزی گمارد، ارتش پارس را به اهواز برد.المعتمد بسیار ترسیده و نرم گشته بود واداره استانهای خراسان، طبرستان، گرگان، ری و پارس را به یعقوب داد و او را ساتراپ(فرماندار) همه انها دانست.وی اینها را برای باز نگهداشتن یعقوب از حمله به بغداد انجام داد. در اینجا پاسخ نامه تاریخی یعقوب بنامهء خلیفه معتمد را بخوانید: " به خلیفه مسلمین ؛المعتمدُ ل بالله عباسیان" -هنگامیکه ما در باره بخشش و کار شما شنیدیم که استانهای بسیاری از ایران را بخود ما ایرانیان بخشیده اید؛ بسیار فریفته شدیم!ما به برادرانمان گفتیم که خلیفه بغداد تا چه اندازه بخشنده و بزرگوار است که اداره استانهای خودمان را بخودمان واگذار میکند! از کجا خلیفه قدرت چنین دَهشی را بدست آورده؟ خلیفه هرگز دارای استانهای ایران نبوده که اینک اداره شان را به ما ببخشد! اما براستی بغداد - زمانی در بین النهرین که نخستین استان ایران بود بر روی خاکستر تیسفون و بر پُشته ای از کشته شدگان سد ها و هزاران هم میهن ما ساخته شد. و شما روح سرگردان نیاکان کشته شده ما را شبها در حال گام زدن در کنار بارگه با شکوه خود میتوانید ببینید. آنها چشم در چشم شما میدوزند و شما را پریشان میکنند.آیا راست نیست که بغداد ببهای خون ایرانیان ساخته شده؟ خلیفه باید پاسخ این پرسش را به جهانیان بدهد.آیا آنچه که خلیفه و نیاکانش برای ایران کرده اند؛ میتواند نشانی از دادگستری داشته باشد؟ من یعقوب لیث، پسر لیث سیستانی ،یک مسگر ساده، یک کارگر ساده، یک فرزند ایران، با قدرت مردم ایران، با این نوشته هر دو اختیارات خلیفه را رد میکنم: 1- نفرین و محکومیت خود، برادرانم و یاران ایران ام را2-بخشش و بر گرداندن استانهای خودمان بخودمان را. من هرگونه میان آیی (دخالت) بغدادیان در کار ایرانیان را رد میکنم. ما بخلیفه بغداد نیاز نداریم که استانهای خودمان را که پیشاپیش پس گرفته ایم و برای ایران است و نه هیچ کس دیگر؛ بما ببخشد. خلیفه شاید خلیفه جهان باشد، اما هرگز خلیفه ایران نمیتواند باشد. امضاء یعقوب لیث صفاری. یعقوب نتوانست ریاکاری، فریب، نخوت، خودبینی و گستاخی خلیفه را بر دوش کشد؛ و به بغداد یورش برد. بدرون عراق راه یافت و بسوی بغداد روانه شد. الموفق برادر خلیفه که سر کرده نیروی مسلمین شده بود؛ با یغقوب در عراق درگیر شد. الموفق گفت که خلیفه، جانشین راستین محمّد پیامبر اسلام است.بنا بر این، او نماینده و نور "الله" در روی زمین است.او سخنرانی مُهند و پر آوازه ای را در زمین نبرد براه انداخت و پیروانش رونوشت آنرا در میان لشکر یعقوب پخش کردند. موفق توانست در ژرفای باور و احساس مذهبی گروه بزرگی از ارتش یعقوب رخنه کند و منطق خود را استوار سازد .او در سخنرانی اش گفت که یعقوب سپاه خود را در برابر و جنگ با فرزندان پیغمبر( نگهداران راستین خلافت اسلامی) آراسته و بکار میبرد، و بهر رو توانست یکپارچگی سپاه ایران را خدشه دار نماید . خلیفه مسلمین میگفت که یعقوب به گناه (کفر) آلوده است و او براستی یک گناهکار (کافر) است.سربازان یعقوب بایستی به سربازان اسلام پیوسته و اسلام را از دست یعقوب کافر برهانند. تبلیغ دیوانه وار و پلید مذهبی مارهای بغداد بر روی اندیشه سربازان ساده دل و خوشباور ایرانی اثر گذاشت. بنا بر این بسیاری از آنان به سربازان اسلام پیوسته و بجنگ با یعقوب برای رهایی بغداد و خلیفه و اسلام از دستان کافر یعقوب پرداختند! . سپس یعقوب بهمسایگی بغداد یورش برد، امّا با تبلیغ اسلامی عربی و نا آگاهی مذهبی ایرانیان، او در عراق شکست خورد و وادار به بازگشت به خوزستان شد.کوشش ناپیروزمندانه او برای گرفتن بغداد، پایتخت خلیفه اسلامی، سبب نومیدی وی از ساده دلی مذهبی و نا آگاهی سیاسی سربازان ایرانی هم زینه (درجه) خود شد. یعقوب جنگ با بغداد را بپایان برد در حالیکه بسیار نزدیک به برچیدن همیشگی سنّت خلیفه گری در بغداد و پس از آن در سراسر جهان بود. سپس تا سه سال به دوباره سازی درونی ایران و زنده نمودن فرهنگ ایرانی پرداخت. در همه زندگی خویش این دو کار را پیش برد و در سالهای پسین بیشتر به این دو کار پرداخت. کوششهای فرهنگی یعقوب در بازسازی و زنده نمودن زبان ،ادبیات و فرهنگ پارسی نقش بسیار مُهندی داشته است و نام وی در زنده نمودن فرهنگ پارسی در کنار نام فردوسی جای میگیرد.او یک ملی گرا بود- به آزادی ایران بیش از رهایی اسلام میاندیشید- نگرانیش رهایی و سربلندی ایرانیان از چنگال خلفا (آیت الله های کنونی) بود - یکپارچگی ایران و زنده کردن فرهنگ آن را می پویید. هنر وی در جایگزینی زبان پارسی بجای زبان عربی در دستگاه اداریش بود و برای نخستین بار پس از یورش عربهای اسلامی به ایران، زبان پارسی دوباره زبان رسمی کشور میشد. یعقوب همه کارگزاران دادگاهها و دولت را وادار به پارسی سخن گفتن کرد. سخن گفتن به زبان عربی بجای زبان مادری را ننگ شمرده و سزا پذیر میدانست. گسترش زبان پارسی را انجام پذیر دانسته و آنرا پیش میبرد. اگر مقام رسمی در کنار(حضور) وی با کسی عربی سخن میگفت، او آنرا بر نمیتابید و واکُنش نشان میداد. گفتنی است که فردوسی شاهنامه را بزبان پارسی نوشت و یعقوب سالها پیش از وی بنیاد ایران یکپارچه و منظم را در درازنای12 سال ریخته بود و گام بسیار بلندی در زنده ماندن زبان و فرهنگ ایران برداشته بود. و گرنه شاید با کاربُرد زوری زبان عربی ؛ زبان پارسی برای همیشه رخت بر بسته و بفراموشی سپرده میشد.

 

 

 

آرامگاه یعقوب لیث صفاری، رویگر سیستان، در روستای شاه‌آباد در ده کیلومتری دزفول


برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, ] [ 14:22 ] [ امیرمحمد محبی ]

شاهزاده ساسانی

بیوگرافی و زندگینامه

در 634 تاج شاهی به یزدگرد سوم تفویض شد، که از سلالۀ ساسان، و فرزند یک کنیز بود. در 632، محمد [صلی الله علیه و آله] پس از تأسیس یک کشور جدید عرب، درگذشت عمر، خلیفۀ دوم، در 634، نامه‌ای از مثنی [ابن حارثه]، سردار خود در سوریه، ‌دریافت کرد که در آن نوشته شده بود ایران دچار هرج و مرج و آمادۀ تسخیر است. عمر بهترین فرمانده عرب را، که خالد [بن ولید] نام داشت، به این مأموریت گمارد. خالد با لشکری از عربان بدوی، که معتاد به زد و خورد و تشنۀ به دست آوردن غنایم بودند، در امتداد ساحل جنوبی خلیج فارس به راه افتاد و این پیام را به هرمز، فرماندار استان مرزی [مرزدار] ایران، فرستاد: «اسلام آور تا در امان باشی، یا جزیه بپرداز … اکنون مردمی به سوی تو می‌آیند که مرگ را دوست می‌دارند، همان گونه که تو زندگی را دوست می‌داری.» هرمز او را به رزم تن به تن طلبید؛ خالد دعوت او را پذیرفت و او را کشت. مسلمانان با غلبه بر تمام موانع به فرات رسیدند؛ عمر، برای نجات یک ارتش عرب در جای دیگر، خالد را فرا خواند؛ مثنی به جای او فرماندهی را عهده‌دار شد و با نیروی تقویتی خود را از روی یک پل قایقی [جسر] از رود فرات گذشت. یزدگرد، که در آن هنگام جوانی بیست و دو ساله بود، فرماندهی عالی را به رستم [فرخزاد] استاندار خراسان واگذار کرد و به او فرمان داد که نیروی عظیمی برای نجات کشور فراهم کند. ایرانیان در جنگ جسر با اعراب مصاف دادند، آنان را شکست دادند و بیپروا تعقیبشان کردند؛ مثنی صفوف در هم ریختۀ ارتش خود را از نو بیاراست و در جنگ بویب نیروهای بینظم ایران را تقریباً تا آخرین نفر منهدم ساخت (634). تلفات مسلمین سنگین بود؛ مثنی از زخمهایی که برداشته بود درگذشت؛ اما خلیفه به جای او سرداری لایقتر به نام سعد [وقاص] را، همراه با یک ارتش سی هزار نفری، فرستاد. یزدگرد با مسلح ساختن 120.000 تن ایرانی با این عمل مقابله کرد. رستم آنها را از فرات به سوی قادسیه گذراند؛ در آنجا، طی چهار روز خونین، یکی از قطعیترین نبردهای تاریخ آسیا انجام گرفت. در چهارمین روز، طوفان شن به سوی ارتش ایران وزیدن گرفت؛ اعراب از فرصت استفاده کردند و بر دشمنان خویش، که به سبب طوفان بینایی خود را از دست داده بودند، پیروز شدند. رستم کشته شد، و ارتشش پراکنده گشت (636). سعد، که حال مقاومتی در برابر خود نمی‌دید، نیروهای خود را به سوی رود دجله پیش راند، از آن گذشت، و وارد تیسفون شد.اعراب ساده و خشن، با شگفتی، بر کاخ شاهانه، قوس عظیم سردر، تالار مرمر، فرشهای شگرف، و تخت گوهرنشان آن خیره شدند. ده روز تمام با مشقت تلاش می‌کردند غنایم را بار کنند و ببرند. شاید به دلیل چنین ضعفها و مشکلاتی بود که عمر به سعد دستور داد که پیشتر نرود؛ او گفت: «عراق کافی است.» سعد از این دستور تبعیت نمود و سه سال بعد را صرف تثبیت فرمانروایی اعراب بر بین‌النهرین کرد. در این ضمن،‌ یزدگرد در استانهای شمالی خود ارتش دیگری مرکب از 150.000 سرباز فراهم کرد؛ عمر یک ارتش 30.000 نفری برای مقابله با او فرستاد؛ در نهاوند، اعراب به واسطۀ برتری حیله‌های جنگی خود به پیروزی بزرگی نایل شدند که «فتح الفتوح» نامیده شد؛ 100.000 سرباز ایرانی در دره‌های باریک به تنگنا افتادند و کشته شدند (641). بزودی تمام ایران به دست اعراب افتاد. یزدگرد به بلخ گریخت، از چین کمک خواست، اما تقاضایش پذیرفته نشد؛ از ترکان یاری جست و نیروی کوچکی از آنان گرفت، اما همینکه عازم نبرد جدید خود شد، به دست آسیابانی به خاطر جواهراتش کشته شد (652). بدین گونه، سلسلۀ ساسانیان منقرض شد. نامه عمربن الخطاب به یزدگرد سوم ساسانی ، شاهنشاه پارس ( اصل این نامه در موزه لندن نگهداری میگردد ) از: عمربن الخطاب خلیفه المسلمین به : یزدگرد سوم شاهنشاه پارس یزدگرد! من آینده خوبی برای تو و ملتت نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا قبول کرده و بیعت نمایی. زمانی سرزمین تو بر نیمی از جهان شناخته شده حکومت میکرد لیکن اکنون چگونه افول کرده است؟ ارتش تو در تمام جبهه ها شکست خورده و ملت تو محکوم به فناست. من راهی برای نجات به تو پیشنهاد میکنم. شروع کن به عبادت خدای یگانه ، یک خدای واحد ، تنها خدایی که خالق همه چیز در جهان است. ما پیغام او را برای تو و جهان میآوریم ، او که خدای حقیقی است. آتش پرستی را متوقف کن ، به ملتت فرمان ده آتش پرستی را که کذب میباشد متوقف کنند و به ما بپیوندند برای پیوستن به حقیقت.الله خدای حقیقی را بپرستید ، خالق جهان را. الله را پرستش نمایید و اسلام را بعنوان راه رستگاری خود قبول کنید. اکنون به راههای شرک و پرستش کذب پایان داده و اسلام را بعنوان ناجی خود قبول کنید. با اجرای این تو تنها راه بقای خود و صلح برای پارسیان را پیدا خواهی نمود. اگر تو بدانی چه چیزی برای پارسیان بهتر است ، تو این راه را انتخاب خواهی کرد. بیعت تنها راه میباشد. الله البر (محل امضای عمر) خلیفه المسلمین عمربن الخطاب پاسخ یزدگرد سوم به نامه عمربن الخطاب از: شاهنشاه ، شاه پارس و غیره ، شاه خیلی از کشورها ، شاه آریایی ها و غیر آریایی ها ، شاه پارسها و خیلی دیگر از نژادها و نیز تازیان ، شاهنشاه پارس ، یزدگرد سوم ساسانی. به: عمربن الخطاب ، خلیفه تازی به نام اهورا مزدا ، آفریننده جان و خرد. تو در نامه ات نوشته ای میخواهی ما را بسوی خداوندت الله البر هدایت کنی ، بدون دانستن این حقیقت که ما که هستیم و ما چه را پرستش مینماییم!شگفت انگیز است که تو در جایگاه خلیفه تازیان تکیه زده ای! با اینکه خردت به مانند یک ولگرد پست تازی است ، ولگردی در بیابان تازیان ، و مانند یک مرد قبیله ای بادیه نشین!مردک! تو به من پیشنهاد میکنی که یک ایزد یگانه و یکتا را پرستش نمایم بدون اینکه بدانی هزاران سال است که پارسها ایزد یکتا را پرستش نموده اند و پنج نوبت در روز او را عبادت مینمایند! سالهاست که در این سرزمین فرهنگ و هنر ، این راه عادی زندگی بوده است. زمانیکه ما سنت میهمان نوازی و کردارهای نیک را در گیتی پایه گذاری نموده و پرچم ” پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک “ را برافراشتیم ، تو و نیاکانت بیابان گردی میکردید ، سوسمار میخوردید زیرا که چیز دیگری برای تغذیه خود نداشتید و دختران بیگناه خود را زنده بگور می نمودید!مردم تازی هیچگونه ارزشی برای آفریدگان خداوند قایل نیستند! شما فرزندان خدا را گردن میزنید ، حتی اسیران جنگی را ، به زنان تجاوز میکنید ، دختران خود را زنده بگور می نمایید ، به کاروانها یورش می برید ، قتل عام می کنید ، زنان مردم را دزدیده و اموال آنها را به یغما می برید! قلب شما از سنگ ساخته شده ، ما تمام این اعمال اهریمنی را که شما مرتکب می شوید محکوم میکنیم. چگونه شما می توانید به ما راه خدایی را تعلیم داده در حالیکه این گونه اعمال را مرتکب میشوید؟تو به من میگویی پرستش آتش را متوقف کنم! ما ، پارسها عشق آفریدگار و نیروی او را در روشنی آفتاب و گرمای آتش مشاهده مینماییم. روشنی و گرمای آفتاب و آتش ما را قادر میسازد تا نود حقیقت را مشاهده نموده و قلبهایمان را به آفریدگار و به یکدیگر شعله ور نماییم. به ما کمک میکند تا به یکدیگر مهر بورزیم ، ما را روشن نموده و قادر میسازد تا شعله مزدا را در قلبهایمان زنده نگهداریم.خداوندگار ما اهورا مزداست و عجیب است که شما مردم نیز او را تازه کشف کرده و او را بنام الله اکبر نامگذاری نمودید! اما ما مثل شما نیستیم ، ما با شما در یک رده نیستیم. ما به نوع بشر کمک میکینم ، ما عشق را در میان بشریت می گسترانیم ، ما نیکی را در زمین میگسترانیم ، هزاران سال است که ما در حال گسترش فرهنگ خود بوده اما در راستای احترام به فرهنگهای دیگر گیتی ، درحالیکه شما بنام الله سرزمین های دیگر را مورد تاخت و تاز قرار میدهید!شما مردم را قتل عام می کنید ، قحط وقلا می آورید ، ترس و فقر برای دیگران ، شما به نام الله اهریمن می آفرینید. چه کسی مسئول این همه بدبختی است؟آیا این الله است که به شما فرمان میدهد تا بکشید ، غارت نمایید و تخریب کنید؟ آیا این شما رهروان الله هستید که بنام او این اعمال را انجام میدهید؟ یا هردو؟شما از گرمای بیابان ها و سرزمینهای سوخته بی حاصل و بدون منابع برخاسته ، شما میخواهید از طریق لشگر کشی و زور شمشیرهایتان به مردم درس عشق به خدا دهید ، شما وحشیان بیابانی هستید ، در حالیکه میخواهید به مردم شهر نشین مانند ما که هزاران سال است در شهرها زندگی می کنند درس عشق به خدا بدهید! ما هزاران سال فرهنگ در پشت سر داریم ، که به راستی یک ابزار نیرومند میباشد! به ما بگویید؟ با تمام لشگر کشی هایتان ، توحش ، کشتار و قحط و قلا بنام الله اکبر ، شما به این ارتش اسلامی چه آموخته اید؟ شما چه چیز به مسلمانان آموخته اید که بر آن ابرام می ورزید تا آنرا به دیگر ملل غیر مسلمان نیز بیاموزید؟ شما چه فرهنگی از این الله خود آموخته اید ، که حالا میخواهید به زور آنرا به دیگران تعلیم دهید؟افسوس آه افسوس... که امروز ارتش های پارسی اهورا از ارتش های الله پرست شما شکست خورده اند. اکنون مردم ما میباید همان خدا را پرستش نماییند ، همان پنج نوبت در روز را ، اما با زور شمشیر که او را الله صدا کنند و او را به عربی عبادت نمایند ، زیرا که الله شما تنها عربی میفهمد! پیشنهاد مینمایم تو و دار و دسته راهزنت بساط خود را جمع کرده و به بیابانهای خود به جایی که در آن زندگی میکردید برگردید. آنها را به جایی برگردان که در آن عادت به سوختن در گرمای آفتاب را دارند ، زندگانی قبیله ای ، خوردن سوسمار و نوشیدن شیر شتر ، من اجازه نخواهم داد که تو دار و دسته راهزنت را در سرزمینهای حاصلخیر ، شهرهای متمدن و ملت شکوهمند ما آزاد گذاری. این ”جانوران قسی القلب “ را ، برای قتل عام مردم ما ، دزدیدن زنان و فرزندان ما ، تجاوز به زنان ما و فرستادن دخترانمان به مکه بعنوان اسیر ، آزاد مگذار! به آنها اجازه نده تا بنام الله البر مرتکب اینگونه اعمال شوند ، به رفتار جنایتکارانه خود پایان ده.آریایی ها بخشنده ، گرم ، میهمان نواز و مردمی نجیب بوده و هرجایی که رفته اند آنها بذر دوستی خود را گسترانده اند ، عشق و خرد و حقیقت. بنابراین ، آنها نباید تو و مردمت را برای رفتار جنایتکارانه و راهزنی مجازات نمایند.من از تو درخواست میکنم که با الله اکبر خودت در بیابانهایت بمان و به شهرهای متمدن ما نزدیک مشو زیرا که اعتقادات تو ” خیلی مهیب “ و رفتارت ” بسیار وحشیانه “ می باشد. (محل امضای یزدگرد سوم ) شاهنشاه یزدگرد سوم ساسانی

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:47 ] [ امیرمحمد محبی ]

ایوان مداین شاهکار معماری ساسانی ، تیسفون نزدیک رود دجله در عراق کنونی

بیوگرافی و زندگینامه

خسرو اول (531-579) رایونانیان خوسروئس و اعراب کسری می‌نامیدند، و ایرانیان لقب انوشیروان (دارندۀ روان جاوید) را به نامش اضافه کرده بودند. وقتی که برادران مهترش او را «عادل» می‌خواندند؛ و شاید اگر عدل را از رحم جدا کنیم، او شایستۀ این لقب بود. پروکوپیوس او را چنین وصف می‌کند: «استاد بزرگ در تظاهر به پرهیزکاری» و عهد شکنی؛ اما پروکوپیوس از زمرۀ دشمنان بود. طبری، مورخ ایرانی، «تیزهوشی، فرهنگ، خردمندی، رشادت، و تدبیر» او را ستوده و یک خطابۀ افتتاحیه در دهان او گذاشته است که اگر راست نباشد، خوب جعل شده است. وی حکومت را کاملا تجدید سازمان داد؛ در انتخاب دستیارانش فقط شایستگی را ملاک قرار داد و توجهی به رتبه و مقام نکرد؛ و بزرگمهر، مربی پسرش، را به وزارت برگزید که وزیری ارجمند از کار درآمد. وی سپاه بنیچه‌ای ملوک‌الطوایفی را با یک ارتش دایمی با انضباط و شایسته جایگزین کرد. نظم مالیاتی عادلانه‌تری ایجاد کرد، و قوانین ایران را مدون ساخت. برای اصلاح آب شهرها و آبیاری مزارع سدها و ترعه‌ها ساخت؛ زمینهای بایر را با دادن گاو، وسایل کشاورزی، و بذر به دهقانان حاصلخیز کرد؛ تجارت را با ساخت، تعمیر، و نگاهداری پلها و راهها رونق بخشید؛ و آنچه در توان داشت با شور و غیرت وقف خدمت به مردم و کشور کرد. ازدواج را، به این عنوان که ایران برای حفظ مرز و بوم خود به جمعیت بیشتری احتیاج دارد، تشویق ـ اجباری ـ کرد. مردان مجرد را، با تأمین جهیز زنان و امکانات تربیت فرزندان از بودجۀ دولتی، به کودکان بینوا را به خرج دولت نگاهداری و تربیت کرد. وی بدعت را با مرگ سزا می‌داد، اما مسیحیت را، حتی در حرم خود، تحمل می‌کرد. فیلسوفان، پزشکان، و دانشمندان را از هندوستان و یونان در دربار خود گردآورده بود و از مباحثه با آنان دربارۀ مسائل زندگی، حکومت، و مرگ لذت می‌برد. یک بار در طی مباحثه این سؤال پیش کشیده شد: «بزرگترین بدبختی چیست؟» یک فیلسوف یونانی پاسخ داد: «پیری توأم با فقر و بلاهت»؛ یک هندو جواب داد:‌ «روحی آشفته در جسمی بیمار»؛ وزیر خسرو با بیان این جمله تحسین همگان را به خود جلب کرد: «به گمان من بزرگترین بدبختی برای انسان این است که پایان زندگی خویش را نزدیک ببیند، بی آنکه به فضیلت عمل کرده باشد.» خسرو ادبیات، علوم، و دانش پژوهی را با گشاده دستی حمایت می‌کرد، و مخارج ترجمه‌ها و تاریخنگاریهای بسیار را تأمین کرد؛ در زمان سلطنت او دانشگاه جندیشاپور به اوج اعتلا رسید. وی امنیت خارجیان را چنان حفظ می‌کرد که دربارش همواره پر از بیگانگان متشخص بود.چون بر تخت شاهی نشست، میل خود را برای آشتی با روم اعلام کرد. یوستینیانوس، که نقشه‌هایی برای افریقا و ایتالیا داشت، موافقت کرد؛ و در سال 532، آن دو «برادر» یک قرارداد «صلح ابدی» امضا کردند. چون افریقا و ایتالیا سقوط کرد، خسرو بر سبیل مزاح، به این عنوان که اگر ایران با او صلح نکرده بود او نمی‌توانست پیروز شود، سهمی از غنیمتهای او خواست، و یوستینیانوس برای او هدایای گرانبها فرستاد. در 539، خسرو به روم اعلان جنگ داد، به این بهانه که یوستینیانوس مواد معاهدۀ فی مابین را نقض کرده است؛ پروکوپیوس این اتهام را تأیید می‌کند؛ شاید خسرو پنداشته بود خردمندانه این است که تا ارتش یوستینیانوس هنوز در غرب سرگرم جنگ است، به روم حمله برد و منتظر ننشیند تا یک بیزانس پیروزمند و نیرومند تمام نیروهای خود را علیه ایران به کار برد. به علاوه، خسرو معتقد بود که ایران باید سرانجام بر معادن طلای طرابوزان دست یابد و به دریای سیاه برسد. پس به سوریه لشکر کشید؛ هیراپولیس، آپامیا، و حلب را محاصره کرد، با دریافت فدیه‌های گرانبها از آنها دست برداشت، و بزودی به دروازه‌های انطاکیه رسید. مردم بیباک آن شهر، از فراز دیوار دفاعی، نه تنها با باریدن تیرها و سنگهای منجنیق بر سپاهیانش، ‌بلکه همچنین با متلکهای وقیحانه‌ای که بدان شهره بودند، از او استقبال کردند. شاه خشمگین، شهر را با یک حملۀ ناگهانی تصرف، و خزاین آن را تاراج کرد. تمام ساختمانهای آن را، جز کلیسای اعظم، سوزاند؛ عده‌ای از مردم شهر را قتل عام کرد، ‌و مابقی را به ایران فرستاد تا اهالی یک «انطاکیۀ» جدید را تشکیل دهند. آنگاه با شادی در همان دریای مدیترانه، که وقتی مرز باختری ایران بود، آبتنی کرد. یوستینیانوس سردار خود بلیزاریوس را برای نجات آن نواحی فرستاد، اما خسرو، با غنیمتهایی که به دست آورده بود، با خاطر آسوده از فرات گذشت، و آن سردار محتاط وی را تعقیب نکرد (541). بی نتیجه ماندن جنگهای ایران و روم بی شک به واسطۀ اشکال در نگاهدارییک نیروی اشغالی در آن سوی بیابان سوریه یا رشته کوههای تاوروس در سمت دشمن بود؛ ترقیات جدید در حمل و نقل، جنگهای بزرگتری را ممکن ساخته است. طی سه تجاوز دیگر به آسیای روم، خسرو به پیشرویها و محاصره‌های سریع دست زد، باجها و اسیرها گرفت، روستاها را تاراج کرد، و بدون مزاحمت بازگشت (542-543). در 545، یوستینیانوس 2000 پوند طلا (840000 دلار) برای یک متارکۀ پنجساله به خسرو پرداخت، و در انقضای پنج سال 2600 پوند دیگر برای پنج سال تمدید تأدیه کرد. سرانجام (562)، پس از جنگهایی که به مدت یک نسل به طول انجامید، آن دو پادشاه پیر عهد کردند که صلح را به مدت پنجاه سال حفظ کنند؛ یوستینیانوس موافقت کرد که هر سال 30000 پوند طلا (000’500’7 دلار) به ایران بپردازد، و خسرو از ادعای خود بر سرزمینهای مورد اختلاف در قفقاز و سواحل دریای سیاه دست برداشت.اما کار خسرو با جنگ هنوز تمام نبود. در حدود سال 570، به درخواست حمیریان جنوب باختری عربستان، ارتشی به آن سامان فرستاد تا آنان را از قید فاتحان حبشی آزاد سازد؛ وقتی که آزادی تحصیل شد، حمیریان دریافتند که سرزمینشان به یک استان ایرانی مبدل شده است. یوستینیانوس با حبشه پیمان اتحادی بسته بود؛ یوستینوس دوم، جانشین او، طرد حبشیان را از عربستان عملی غیردوستانه شمرد؛ به علاوه، ترکان مرزهای خاوری ایران محرمانه با روم موافقت کرده بودند که به خسرو حمله کنند؛ یوستینوس دوم به خسرو اعلان جنگ داد (572). خسرو، با وجود کبرسن، شخصاً به میدان جنگ رفت و شهر مرزی دارا را از رومیان گرفت؛ اما سلامتش یاری نکرد و برای نخستین بار شکست خورد (578)، به تیسفون بازگشت، و در آنجا به سال 579، در سنی نامعلوم، زندگی را بدرود گفت. وی طی چهل و هشت سال زمامداری خود در تمام جنگها و نبردها جز یکی پیروز بود، امپراطوری خود را از هر سو وسعت بخشیده بود، ایران را بیش از هر زمان دیگر پس از داریوش اول نیرومند کرده بود، و چنان نظم اداری صحیحی برقرار ساخته بود که وقتی اعراب ایران را تسخیر کردند آن را تقریباً بدون هیچ گونه تغییر اقتباس کردند. خسرو، که تقریباً معاصر یوستینیانوس بود،‌طبق اعتقاد عمومی آن زمان، از یوستینیانوس بزرگتر بود، و تمام نسلهای آیندۀ ایران را نیز او را نیرومندترین و تواناترین پادشاه تاریخ خود می‌دانند


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:46 ] [ امیرمحمد محبی ]

شیخ الرئیس ، ابوعلی سینا ، حسین بن عبدالله حسن بن علی بن سینا ، ‌معروف به ابن سینا در سال 370 هجری قمری در دهی به نام خورمیثن در نزدیکی بخارا چشم به جهان گشود . شرکت در جلسات بحث اسماعیلیان از دوران کودکی ، به واسطه پدر – که از پیروان آنها بود – بوعلی را خیلی زود با مباحث و دانش های مختلف زمان خود آشنا ساخت . استعداد وی در فراگیری علوم ، پدر را بر آن داشت تا به توصیه یکی از استادان وی ، ‌بوعلی را به جز تعلیم و دانش اندوزی به کار دیگری مشغول نکند . و چنین شد که وی به دلیل نبوغ خود در ابتدای جوانی در علوم مختلف زمان خود از جمله طب مهارت یافت . تا آنجا که پادشاه بخارا ، نوح بن منصور ( حکومت از 366 تا 387 هجری قمری ) به علت بیماری ، وی را به نزد خود خواند و ابن سینا از این راه به کتابخانه عظیم دربار سامانی دست یافت . وی در شرح حالی که خود نگاشته است درباره منابع آن کتابخانه خود می گوید : هر چه از آنها را که بدان نیاز داشتم خواستم و کتاب هایی یافتم که نام آنها به بسیاری از مردم نرسیده بود و من هم پیش از آن ندیده بودم و پس از آن هم ندیدم . پس این کتاب ها را خواندم و از آنها سود برداشتم و اندازه هر مردی را در دانش دریافتم و چون به سن هجده سالگی رسیدم ، از همه این دانش ها فارغ آمدم . 
به این ترتیب وی در علوم مختلف از جمله حکمت ،‌ منطق و‌ ریاضیات – که خود شامل عدد ،‌ هندسه ،‌ نجوم و موسیقی است – تسلط یافت . 
وی با وجود پرداختن به کار سیاست در دربار منصور ، پادشاه سامانی و دستیابی مقام وزارت ابوطاهر شمس الدوله دیلمی و نیز درگیر شدن با مشکلات ناشی از کشمکش امرا – که سفرهای متعدد و حبس چند ماهه وی توسط تاج الملک ، حاکم همدان ، را به دنبال داشت – بیش از صدها جلد کتاب و تعداد بسیاری رساله نگاشته که هر یک با توجه به زمان و احوال او به رشته تحریر در آمده است . وقتی در دربار امیر بود و آسایش کافی داشت و دسترسی اش به کتب میسر بود ،‌ به نوشتن کتاب قانون در پزشکی ، یا دائره المعارف بزرگ فلسفی خود کتاب شفا مشغول می شد . اما در هنگام سفر فقط یادداشت ها و رساله های کوچک می نگاشت . در زندان به نظم اشعار می پرداخت و یا تاملات دینی را با اسلوبی که خالی از جمال نباشد مقید می نمود . 
از میان تالیفات ابن سینا ،‌ شفا در فلسفه و قانون در پزشکی شهرتی جهانی یافته است . کتاب شفا در هجده جلد در بخش های علوم و فلسفه ، یعنی منطق ، ریاضی ، طبیعیات و الاهیات نوشته شده است . منطق شفا امروز نیز همچنان به عنوان یکی از معتبرترین کتب منطق اسلامی مطرح است و طبیعیات و الاهیات آن هنوز مورد توجه علاقمندان است . کتاب قانون نیز – که تا قرن ها از مهمترین کتب پزشکی به شمار می رفت – شامل مطالبی درباره قوانین کلی طب ، داروهای ترکیبی و غیر ترکیبی و امراض مختلف می باشد . این کتاب در قرن دوازدهم میلادی همراه با آغاز نهضت ترجمه به زبانهای لاتین ترجمه شد و تا امروز به زبان های انگلیسی ، فرنسه و آلمانی نیز برگردانده شده است . قانون – که مجموعه مدونی از کل دانش طبی باستانی و اسلامی است – به عنوان متن درسی پزشکی در دانشگاه های اروپایی مورد استفاده قرار می گرفت و تا سال 1650 میلادی در کنار آثار جالینوس و موندینو در دانشگاه های لوون و مون پلیه تدریس می شد .
ابن سینا در زمینه های مختلف علمی نیز اقداماتی ارزنده به عمل آورده است . او اقلیدس را ترجمه کرد . رصدهای نجومی را به عمل درآورد و اسبابی نظیر ورنیه کنونی ابداع نمود . در زمینه حرکت ، نیرو ، فضای بی هوا ( خلا ) ، نور ، حرارت و چگالی تحقیقات ابتکاری داشت . رساله وی درباره کانی ها یا مواد معدنی تا قرن سیزدهم در اروپا مهمترین مرجع علم زمین شناسی بود . 
درباره این رساله فیگینه در کتاب دانشمندان قرون وسطی چنین آورده است : ابن سینا رساله ای دارد که اسم لاتین آن چنین است : De Conglutineation Lagibum . در این رساله فصلی است به نام اصل کوه ها که بسیار جالب توجه است . در آنجا ابن سینا می گوید : ممکن است کوه ها به دو علت به وجود آمده باشند . یکی برآمدن قشر زمین . چنان که در زمین لرزه های سخت واقع می شود و دیگر جریان آب که برای یافتن مجرا ، سبب حفر دره ها و در عین حال سبب برجستگی زمین می شود . زیرا بعضی از زمین ها نرم هستند و بعضی سخت . آب و باد قسمتی را می برند و قسمتی را باقی می گذارند . این است علت برخی از برجستگی های زمین . 
ابن سینا به واسطه عقل منطقی و نظام یافته اش – که حتی در طب نیز تلاش داشت مداوا را تا سرحد امکان تابع قواعد ریاضی سازد – تسلط بر فلسفه را کمال برای یک دانشمند می دانست . وی برای آگاهی از اندیشه های ارسطو و درک دقیق آن ،‌ آن گونه که خود در شرح احوالش نوشته است ، 40 بار کتاب مابعدالطبیعه را خواند و در نهایت با استفاده از شرحی که ابونصر فارابی درباره آن کتاب نوشته بود ، به معانی آن راه یافت . بوعلی در دوران عمر خود از لحاظ عقاید فلسفی دو دوره مهم را طی کرد . اول دوره ای که پیرو فلسفه مشاء و شارح عقاید و معارف ارسطو بود و دوم دوره ای که از آن عقاید عدول کرد و به قول خودش طرفدار حکت مشرقین و پیرو مکتب اشراق شد . 
وی به پشتوانه تلاش یک صد ساله ای که پیش از او از سوی کسانی همچون الکندی و فارابی برای شکل گیری فلسفه اسلامی صورت گرفته بود ، موفق شد نظام فلسفی منسجمی را ارائه دهد . با توجه به این که پیش از او مقدمات این کار فراهم شده بود ، کار و وظیفه ابن سینا این بود که مشکلات و پیچیدگی ها را کشف و حل کند و آنها را به نحوی مظبوط و موجز شرح نماید . فروع جزئی را به تصول شامل ارتباط دهد و اطراف آن را به هم بیاورد . 
او با ارائه نظر خود در مورد نحوه ارتباط و نسبت بین مفاهیم کلی مثل انسان ،‌ فضیلت و جزئیات حقیقی به یکی از پرسشهای علمای قرون وسطی – که مدت های طولانی ذهن آنها را به خود مشغول کرده بود - پاسخ داد . تاثیر آرای فلسفی ابن سینا ، ‌همچون آموزه های طبی او ، ‌به جز در قلمرو اسلامی ، ‌در اروپا نیز امری قطعی است . آلبرتوس ماگنوس ،‌ دانشمند آلمانی فرقه دومینیکی (1200 تا 1280 میلادی ) ‌نخستین کسی بود که در غرب تفسیر و شرح جامعی بر فلسفه ارسطو نوشت . به همین دلیل اغلب او را پایه گذار اصلی ارسطوگرایی مسیحی می دانند . وی که جهان مسیحیت را با سنت ارسطویی الفت داد ،‌ در شناخت آثار ارسطو سخت به ابن سینا متکی بود . 
همچنین فلسفه ما بعد الطبیعه ابن سینا ، ‌خلاصه مطالبی است که متفکران لاتینی دو قرن بعد از او بدان رسیدند و توانستند مذاهب مختلف فلسفی را در فلسفه مدرسی هماهنگ کنند . 
ابوعلی سینا در سال 428 هجری قمری ، زمانی که تنها 58 سال داشت ،‌ در حالی رخت از جهان بربست که با ادای دین خود به دانش بشری ، نامی به صلابت تمدن ایرانی از خود به جای گذاشت
 .


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:45 ] [ امیرمحمد محبی ]

 

و  نباشد تن من مباد    بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

«سال ۳۳۱ پیش از زادروز مسیح»

achaemenid iran ancient  ariob آریو برزن قهرمان ایرانی مقابل اسکندر | تاریخ ما Tarikhema.irدر بهار سال ۳۳۴ پیش از زادروز مسیح،  با چهل هزار سپاهی از راه تنگه‌ی «هلس پنت» رهسپار گردید. در این زمان داریوش سوم  «دارا»، فرمانروای ایران بود. وی پس از گذشتن از دجله که با سختی انجام شد، مدت دو روز به سپاه خود آسودن (استراحت) داد.
به طوری که مورخان یونانی به‌ویژه «» نوشته است. در شب نخست ماه گرفت و به‌نظر مقدونی‌ها چنین آمد که پرده‌ای خونین رنگ روی ماه کشیده و از نور آن کاسته شده است. این حادثه احساسات مذهبی آنان را تحریک کرد و باعث وحشت گردید. سپاهیان مقدونی بین خود چنین صحبت می‌کردند: «معلوم است که  مایل نیستند ما اینقدر دور رویم. رودها صعب‌العبور شده؛ از نور ستارگان کاسته. به هر جا وارد می‌شویم، آذوقه و علیق را سوزانیده‌اند و همه‌جا زمینه‌های لم‌یزرع مشاهده می‌کنیم. اینقدر خون‌ریزی برای چیست؟ برای اینکه یک نفر جاه طلب چنین می‌خواهد. این جاه طلب به وطن خود با نظر حقارت می‌نگرد. فلیپ را پدر خود نمی‌داند و به‌قدری فریفته‌ی خیالات خود و غرق دریای نخوت و تکبر است که می‌خواهد در میان  قرار گیرد.» این زمزمه‌ها نزدیک بود باعث شورش گردد که اهمیت موقع را دریافته سرداران و رؤسای قسمتهای مهم سپاه را به چادر خود دعوت کرد و در همان وقت  مصری را خواسته عقیده‌ی آنان را راجع‌به خسوف پرسید، زیرا به آگاهی‌های نجومی آنان عقیده داشت. مورخ مذکور راجع به اطلاعات نجومی  مصری چنین نوشته است:
«  مصری می‌دانستند که تحولاتی در زمان روی می‌دهد و ماه می‌گیرد. از این جهت که زیرزمین واقع می‌شود یا آفتاب آن را پنهان می‌دارد. ولی آنچه از این حساب معلوم می‌شود سّری است که  از مردم پنهان می‌دارند. اگر عقیده‌ی آنها را متابعت کنیم. آفتاب ستاره‌ی  است و ماه ستاره‌ی . بنابراین هر دفعه که ماه می‌گیرد، این حادثه حاکی است از اینکه بلیه یا انهدامی برای پارسی‌ها در پیش است. کاهنان مصری برای اثبات عقیده‌ی خود به سوابق استناد می‌کنند و گویند که هروقت ماه می‌گرفته. این حادثه دلالت می‌کرده بر اینکه پادشاهان  با خدایی که برضد آنها بوده‌اند می‌جنگیده‌اند.» نوشته‌اند همین‌که جواب کاهنان مصری در اردو انتشار یافت یأس سربازان مبدّل به امیدواری و اطمینان گردید. (در اینجا باید اضافه کرد که ایران را با  از زمانهای کهن جزو اقلیمی می‌دانستند که کوکب آن آفتاب بود نه ماه. اگر روایت  صحیح باشد، کاهنان مصری برای خوش‌آمد  به واسطه‌ی خصومتی که با  داشته‌اند، ماه را ستاره‌ی ایران گفته‌اند.) ولی آریان در کتاب ۳ فصل ۴ بند ۲ نوشته که خسوف کلی شد و اسکندر برای آفتاب و ماه و زمین قربانی کرد و چون روحیه‌ی سپاهیان خود را مساعد دید هنوز سپیده‌ی صبح ندمیده بود که فرمان داد قشون او به راه افتد. در این هنگام مقدونی‌ها دجله را کوههای گُردیان را از طرف چپ داشتند.
از نوشته‌های مورخان پیداست که دربار ایران در این موقع نقشه‌ی «مم‌نون» سردار  را به مرحله‌ی عمل گذارده و زمینهای مسیر اسکندر را لم‌یزرع کرده و فقدان آذوقه اثر غریبی در مقدونی‌ها کرده و نزدیک بود آنان را به شورش وا دارد. ولی به قول  () مورخ تیزبین : « این نقشه اگر می‌بایست اجرا گردد موقعش وقتی بود که اسکندر در بین‌النهرین بود. یا در صورتی که داریوش سوم تصمیم گرفت که با قشون خود به درون ایران عقب نشیند. خبط بزرگ  این زمان همانا عدم مخالفت از عبور اسکندر از دجله است. اگر آنها از عبور قشون اسکندر در اینجا مانع می‌شدند، بهره‌مند می‌بودند. بنابراین جای حیرت است که چرا از این موقع مناسب استفاده نکرده‌اند و چرا با داشتن سوراه‌نظام زبده حرکت قشون اسکندر را در بین‌النهرین کند و مختل نساخته‌اند. پارتی‌ها (اشکانیان) چند قرن بعد نمودند که در این جلگه‌ها با سواره نظامی که به جنگ و گریز معتاد بود، چه کارهای مفید ممکن بود انجام داد. تمامی خبط‌ها و اشتباهات از زمان عبور اسکندر از «دار دانل» تا اینجا و آنچه که بعد انجام شد فقط بر یک چیز دلالت می‌کند: نه کسی به‌جز «به تیس» کوتوال غزه و «آریوبرزن» (سردار قهرمان و میهن‌پرستبسیار حساس ملّی این زمان) برای فداکاری حاضر بوده و نه نقشه‌ای درکار. پارسی‌های این زمان، پارسی‌های زمان کوروش بزرگ نبودند و حکومتشان بر دنیا آن زمان در مدّت دو قرن آنها را پرورده‌ی ناز و نعمت داشته روحاً و جسماً سست کرده بود. این است که درهرجا بهانه‌ای برای احتراز از زحمات و مشقات می‌یابند: یک جا دیر می‌رند. درجای دیگر به‌جای ده هزار نفر هزار نفر می‌گمارند. آن هم وقتی که موقع گذشته، در اکثر جاها شهرها را به دشمن تسلیم می‌کنند. تنگها و گردنه‌ها به بی‌حفاظ می‌گذارند… و… و… این اوضاع نظیر اوضاعی است که در مورد آسور و  و غیره دیده شد و در این مورد هم یک‌دفعه دیگر درس خود را تکرار کرد. » ( ایران  تألیف  () کتاب دوم برگ ۱۳۷۶) چنانچه ساسانیان در مقابله با اعراب در قرن هفتم میلادی همین وضع را داشته‌امد (در این مورد به  نهضتهای ملی ایران از حمله‌ی تازیان تا ظهور صفاریان تألیف عبدالرفیع (رفیع) مراجعه شود)

جنگ گوگمل

پس از حرکت اسکندر به سوی ایران در طلیعه‌ی صبح شاطرهای او از راه رسیده خبر دادند که داریوش سوم از راه می‌رسد. براثر این خبر اسکندر قشون خود را به ترتیب جنگی درآورد و خود در رأس قشون قرار گرفت. ولی به‌زودی معلوم شد که شاطرها اشتباه کرده‌اند و سپاهی که دیده‌اند سپاه تفتیشی ایران بوده که به عده‌ی هزارنفر دور از قشون اصلی حرکت می‌کرده اسکندر بر اینها حمله برده یک عده را کشت و عده‌ای را اسیر کرد و مابقی به‌طرف قشون اصلی عقب نشستند (آریان، کتاب ۳ فصل ۴، بند ۳) در همین هنگام اسکندر قسمتی از سواره‌نظام مقدونی را مأمور کرد بروند عده‌ی و مواقع دشمن را معلوم نموده و آتش‌هایی را که ایرانیان به دهکده‌های بین راه زده‌اند، خاموش کنند تا قسمت بزرگ آذوقه را از حریق نجات دهند. زیرا ایرانیان درموقع حرکت، آذوقه و خانه‌ها را آتش زده و آنجا را ترک کرده بودند و هنوز تمام آذوقه آتش نگرفته بود.
بیشتر مورخان قدیم جنگ سوم و آخری داریوش سوم را با  « جدال ارَبیل » می‌نامند ولی از چندی به این‌طرف آن‌را « جدال گوگمل » می‌نامند. «پلوتارک» گوید (اسکندر، بند ۴۳) : «جنگ بزرگ اسکندر با داریوش، برخلاف آنچه بیشتر مورخان نوشته‌اند در گوگمل روی داد نه در اربیل و این اسم به زبان پارسی به معنی خانه‌ی شتر است. این محل بر رود «بومادوس» در ۱۹ فرسنگی اربیل از طرف غرب و در پنج فرسنگی موصل از طرف شمال شرق واقع بود و جنگی که در اینجا روی داد، یکی از وقایع مهم  به‌شمار می‌رود زیرا اگر ایرانیان فاتح می‌شدند، جریان  تغییر می‌کرد.»
به‌هر حال قشون داریوش و اسکندر در این محل به استقبال یکدیگر شتافتند و همین که دو لشکر درمقابل یکدیگر واقع شدند، شیپورچی‌های طرفین شیپور حمله را دمیدند و از هر دو سپاه نعره‌ی جنگی برآمد. در ابتدا ارابه‌های داس‌دار ایرانی به‌شدت حمله‌ور شدند و باعث وحشت درصفوف مقدونی‌ها گردید. به‌ویژه که «مازه» در رأس سواره‌نظام ایران نیز به مقدونی‌ها حمله برده عملیات ارابه‌ها را تقویت کرد. ولی مقدونی‌ها چنانکه اسکندر سپرده بود، سپرهای خود را تنگ به یکدیگر چسبانده نیزه‌هاشان را به سپرها زدند. بر اثر آن صدای مهیبی در فضا پیچید و اسب‌های ارابه‌ها به وحشت افتاده برگشتند و در صفوف ایرانیان باعث اختلال شدند.
با وجود این بغض ارابه‌ها به صفوف مقدونی رسیدند و سربازان صفوف خود را گشودند تا ارابه‌ها بگذرند و بعد عده‌ای را با ضربت‌ها خراب کردند. ولی عده‌ای از ارابه‌ها با صفوف مقدونی تصادم کردند و تلفاتی به دشمن رسانیدند. توضیح اینکه دست‌های سربازان یا سر آنها را قطع و پیاده‌ها را از کمر به دو نیم می‌کرد. برش این داس‌ها چنان سریع بود که «دیو دور» نوشته است: «وقتی که سرهای سپاهیان مقدونی به زمین می‌افتاد چشم‌های آنان باز بود و تغییری در وجنات آنان در وهله‌ی اولی دیده نمی‌شد (کتاب ۱۷، بند ۵۸)(») پس از آن دو سپاه به قدری به‌هم نزدیک شدند که تیراندازان و فلاخن‌داران اسلحه‌ی خود را به‌کار برده بودند و جنگ تن‌به‌تن می‌رفت که درگیرد. در این مرحله جدالی مهیب بین سواره‌نظام جناح راست مقدونی با سواره‌نظام جناح چپ ایرانی که در تحت فرماندهی داریوش سوم بود شروع شد. همراه او هزار نفر سوار رشید و ممتاز بود که تمامی آنان از اقربای او به‌شمار می‌رفتند. این دسته‌ی ممتاز سینه‌ها را درجلو تگرگ تیر که به سوی داریوش می‌بارید سپر کرده می‌جنگید و عده‌ای زیاد از سپاهیان دلیر ملوفور (سپاهی که نوک نیزه‌هایشان به سیب طلائی منتهی می‌شد و از سواره‌نظام ممتاز پارسی (گاردجاوید) به‌شمار می‌رفت.) به دسته‌ی مزبور کمک می‌کردند.
نزدیک این سواره‌نظام‌ها مَردها و کوسّی‌ها می‌جنگیدند و بلندی قامت و دلاوری آنها جالب توجه بود. دسته‌ی قراولان شاهی و بهترین جنگی‌های هندی به کمک اینها آمدند. تمام سپاهیان فریاد جنگی برآورده به مقدونی‌ها حمله کردند و از جهت فزونی عدّه مقدونی‌ها درفشار گذاردند.
از طرف دیگر «مازه» در ابتدای جنگ با سواره‌نظام ایرانی مقدونی‌ها را هدف باران تیر قرار داد و تلفات زیاد به ‌آنها وارد کرده بود. دسته‌ای از سواره‌نظام ممتاز، که مرکب از دوازده هزار نفر کادوسی و هزارنفر سکائی بود، جداکرده به آنها دستور داده از جناح چپ دشمن دور زده، حمله به اردوگاه مقدونی‌ها برده بار و بنه‌ی آنها را تصرف کنند. فرمان مذکور در حال اجرا شد و سکاها بار و بنه‌ی مقدونی‌ها را غارت کردند. این واقعه باعث اختلال در اردوی مقدونیه گردید و اسیرانی که در آنجا بودند جرأت یافته به کمک ایرانیان آمدند. سکاها قسمتی از بار و بنه‌ی مقدونی‌ها را غارت کرده نزد مازه شتافتند تا او را از بهره‌مندی خود آگاه نمایند و از طرف دیگر در این احوال سواره‌نظام ایران که در اطراف داریوش بود، مقدونی‌ها را سخت در فشار گذارده مجبور کردند فرار کنند. این بهره‌مندی دوم ایرانیان بود و اسکندر چون وضع را چنین دید، خواست دراینجا همان کار کند که در ایسوّس کرده بود و در رأس دسته‌ی سواره‌نظام پادشاهی که بر سایر قسمت‌های سواره‌نظام امتیاز داشت به داریوش حمله برد. داریوش شاه این حمله را تحمّل کرد و از بالای گردونه‌ی خود زوبین‌هایی به طرف حمله‌کنندگان انداخت. جنگیهای زیادی نیز در اطراف او می‌جنگیدند. بعد داریوش و اسکندر به استقبال یکدیگر شتافتند. اسکندر زوبینی به‌طرف داریوش انداخت. ولی این ضربت به او اصابت نکرد و به گردونه ران او فرود آمده وی را سرنگون کرد. از افتادن او درمیان قراولان داریوش همهمه پیچید و از بعضی صدای شیون برخاست. زیرا برخی از پارسی‌ها و مقدونی‌ها پنداشتند که این ضربت به خود داریوش اصابت کرده و سربازانی یقین حاصل کردند که داریوش کشته شده و روبه هزیمت گذاشتند. فرار آنها از یک صف به صف دیگر سرایت کرد و درنتیجه صفوف جنگی درهم شکست. بعد که داریوش دید یک طرف او از مدافعین به کلی خالی است، خودش هم در وحشت افتاده رو به فرار گذاشت. در این حال از هزیمت سپاهیان پارسی و تعقیبی که سواره‌نظام اسکندر از آنان می‌کرد گردوخاک زیاد برخاست و فضا را تیره و تاریک ساخت. این ابر تاریک به قدری غلیظ بود که نمی‌شد دید داریوش به کدام طرف فرار می‌کند. در این احوال سردار مازه ایرانی که جناح راست ایرانیان را فرمان می‌داد و از فرار داریوش خبر نداشت با سوراه‌نظام خود به جناح چپ مقدونی‌ةا حمله کرد و هرچند «پارمِنْ یُن» در رأس سواره‌نظام تسّالی و رفیقان خود در مقابل مازه پافشرد. .لی با وجود شجاعتی که سواره‌نظام او بروز داد. مازه مقدونی‌ها را سخت در فشار گذارد و کشتاری مهیب درگرفت. «پارمن ین» چون دید از عهده‌ی «مازه» برنمی‌آید و چیزی نمانده که شکست بخورد کس نزد اسکندر فرستاد و پیغام داد که اگر اسکندر به کمک نیاید، شکست او حتمی است. این خبر وقتی به اسکندر رسید که او در تعقیب داریوش از صحنه‌ی نبرد خیلی دور شده بود. باوجود این، او فوری دستور داد سواره‌نظامش بایستد و چنانکه نوشته‌اند، در این موقع خشم و غضب او حدی نداشت چه می‌دید فتحی را که به چنگ آورده از دست می‌دهد. ولی در این احوال باز اقبال به‌طرف اسکندر آمد زیرا به «مازه» سردار ایرانی خبر رسید که داریوش شکست خورده و فرار کرده است. این خبر با وجود بهره‌مندی او در جنگ باعث سستی وی گردید و براثر آن از فشارش به مقدونی‌هایی که درحال اختلال و پریشان حالی بودند کاست. «پارمن‌ین» از این سستی درآغاز تعجّب کرد. ولی بعد فوری موقع را مغتنم شمرد که از آن استفاده کند و سواره‌نظام تسالی را نزد خود طلبیده به آنها گفت: «ببینید این مردان که ما را سخت درفشار گذارده بودند، چگونه عقب می‌نشینند. گویی که یخ کرده‌اند. این از اقبال پادشاه ما است. چرا ایستاده‌اید؟ آیا از عهده‌ی اشخاصی که می‌خواهند فرار کنند برنمی‌آیید؟»
تسالیان این سخن را عین حقیقت تصور کرده و جرأت یافته حملات سخت به دسته‌ی «مازه» کردند و پس از آن عقب‌نشینی این سردار ایرانی مبدّل به فرار شد. ولی چون سردار مقدونی از جهت این سستی اطلاع نداشت، برای تعقیب فراریان نمی‌کوشید. بنابراین «مازه» فرصت یافت که از دجله گذشته و با بقیه سربازان خود به طرف بابل رانده به شهر مزبور برسند.
سرانجام تمام سپاهیان  روبه هزیمت گذاردند و مقدونی‌ها آنان را تعقیب کرده و عده‌ای زیاد از فراریان عقب مانده کشته شده عده کشته شدگاه ایرانی را دیودور نودهزارنفر و عده‌ی کشتگان مقدونی را پانصد نفر نوشته ، مورخ مذکور گوید که عده‌ی مجروحان مقدونی خیلی زیاد بود. ازطرف دیگر داریوش شاه در گردونه به قدری حرکت کرد که اسکندر نتوانست به او برسد و چنانکه مورخان اسکندر نوشته‌اند گرد و غبار مانع بود از اینکه مقدونی‌ها بدانند داریوش از کدام طرف می‌رود فقط گاهی صدای شلاق گردونه‌ران آگاهی می‌داد که داریوش نزدیک است. بدین منوال داریوش به رود «لیکوس» (که با زهاب سفلی تطبیق می‌کند) رسید و پس از عبور از آن خواست پل به روی رود مذکور را براندازد تا مقدونی‌ها نتوانند از آن عبور کنند. ولی بعد از قدری تأمل دید که اگر چنین کند عده‌ی زیادی از فراریان سپاه او نخواهند توانست از رود بگذرند و قربانی مقدونی‌ها خواهند شد. این بود که گفت: «راه مقدونی‌ها را باز گذارم به از آن است که راه پارسی‌ها را بربندم.» بدین ترتیب از خراب کردن پل صرف‌نظر کرد و به‌سوی اربیل شتافت و شبانه وارد این محل شد.
اسکندر پس از اینکه از فتح قشون خود مطمئن شد دوباره به تعقیب داریوش پرداخت و در کنار رود «لیکوس» به قشون خود استراحت داده نصف شب روانه شد و روز دیگر به اربیل رسیده دانست که داریوش در این محل نمانده و حرکت کرده است. بنابراین پس از طی ۲۰ فرسنگ برگشت. در این احوال «پارمن ین» مشغول غارت اردوی داریوش بود.
داریوش شاه پس از ورود به اربیل، سرداران و سپاهیان خود را که در اینجا جمع شده بودند، نزد خویش خواند و گفت: شکی نیست که اسکندر حالا به شهرهای نامی ایران و یا به ایالتهایی که حاصلخیز است خواهد رفت تا غنائم زیاد برگیرد، ولی من باید با قشون کم و سبک بار خود به جاهای دور دست ایران روم و در آنجا سپاهی تهیه کرده و بار دیگر با اسکندر بجنگم. بگذار این ملت حریص (مقدونی و یونانی) که از دیرگاهی تشنه‌ی خزائن من است، در طلا تا گلو فرو رود. از این پیشامد باکی نیست. زیرا همین ملت در آتیه طعمه‌ی من خواهد بود. سپس از اربیل به سرزمین ماد رهسپار گردید. زیرا تصور می‌کرد که اسکندر به بابل و شوش خواه رفت.
به طوری که نوشته‌اند اسکندر از اربیل به بابل و از بابل به طرف شوش رهسپار شد.
در شوش اسکندر خواست بر تخت شاهان ایران نشیند و چون قامت او کوتاه و پله‌های تخت بلند بود، پاهایش به پله‌ی آخری نرسید و یکی از غلام پیشخدمتان اسکندر دویده میزی آورد تا پاهای او روی آن قرار گیرد. یکی از خواجه‌سرایان داریوش چون این وضع را دید، زار بگریست و اسکندر جهت آن را پرسید. او جواب داد که: « روی این میز داریوش شاه غذا صرف می‌کردند. من وقتی دیدم که این میز مقدس بازیچه شده، نتوانستم از گریه خودداری کنم.» اسکندر از این سخن خجل شد و گفت میز را برگیرند.

حرکت اسکندر به طرف پارس

اسکندر از شوش به سوی پارس رهسپار گردید. به طوری که مورخان یونانی نوشته‌اند پس از چهار روز راهپیمایی به رود «پاسی تیگریس» رسید. سرچشمه‌ی این رود در کوهستان «اوکسیان» (خوزی‌ها) واقع و طرفین این رود به مسافت پنجاه استاد (۹۲۵۰ ذرع) [براساس دانسته‌های من هر استاد ۱۸۵ متر و هر زرع ۲ متر است. شاید اینکه ۵۰ استاد ۹۲۵۰ زرع است، اشتباه باشد.] پر از جنگل است. این رود چون از بلندی‌ها به پستی‌ها می‌ریزد، آبشارهایی به وجود می‌آورد و بعد داخل جلگه شده ملایم حرکت می‌کند. در اینجا عمق آن به قدری است که قابل کشتی‌رانی است و پس از آن که ۶۰ استاد طی مسافت کرد، به خلیج فارس می‌ریزد. شادروان حسن پیرنیا در این مورد می‌نویسد: «از توصیفی که کرده‌اند معلوم است که این رود همان رود کارون است و نیز این اطلاع به دست می‌آید که پارسی‌های قدیم این رود را «پس تیگر» (یعنی پس دجله) می‌نامیدند. زیرا چنانکه از کتیبه‌ی بیستون داریوش معلوم است دجله را پارسی‌های قدیم تیگر می‌گفتند (کتیبه‌های بیستون چاپ موزه‌ی‌بریتانیایی ستون۱، بند ۱۸)

دلاوریهای آریوبرزن در دربند پارس

اسکندر مقدونی پس از مطیع کردن اوکسیان (خوز‌ها)، قشون خود را به دو بخش تقسیم کرد. ۱- «پارمن ین» را از راه جلگه (یعنی از راه رامهرمز و بهبهان کنونی) به طرف پارس فرستاد و ۲- خود با سپاهیان سبک اسلحه راه کوهستانی را که به درون پارس امتداد می‌یابد، در پیش گرفت. زیرا می‌خواست قوایی را که پارسی‌ها در این راه تدارک کرده بودند در پشت مقدونی‌ها سالم نماند. وی غارت‌کنان پیش رفت تا روز سوم وارد پارس شد و روز پنجم به دربند پارس رسید. برخی از مورخان یونانی این جایگاه را «دروازه پارس» و برخی «دروازه‌ی شوش» نوشته‌آند و نویسندگان اروپایی بیشتر «دروازه‌ی پارس» گویند. به هر روی چنانچه اسم آن می‌نماید، این محل معبری است تنگ که پارس را به شوش هدایت می‌کند. بدین ترتیب با توجه به جغرافیای تاریخی این منطقه باید کهگیلویه کنونی باشد. این معبر سخت در حال حاضر «تنگ تک آب» نامیده می‌شود.
در این هنگام خطیر «آریوبرزن» قهرمان ملی ایران در واپسین دوره افتخارآمیز فرمانروایی با ۲۵٫۰۰۰ سپاه این تنگه یا دربند مهم را اشغال کرده و منتظر بود که اسکندر مقدونی با قشونش وارد آن معبر شود تا او و سپاهیانش با رشادت خاص به مقابله و جنگ با وی بپردازند.
آریان نوشته است که سردار مزبور در این تنگه دیواره ساخته بود. از اینجا باید استنباط کرد که این دربند هم مانند سایر دربندها دیواری محکم و دروازه‌ای داشته است [رفیع: همانند دربند خزر یا سر دره‌خوار در سرحد پارت و ماد (کومش و ری) در سرحد غربی استان سمانا کنونی. در این باره به تاریخ قومس و شناسنامه آثار تاریخی کومش، تألیف عبدالرفیع حقیقت (رفیع) از انتشارات کومش مراجعه شود]. بدین ترتیب هنگامی که مقدونی‌ها پیش آمدند به جایی رسیدند که موافق مقصود آریوبرزن سردار وطن پرست مزبور بود. پارسی‌ها سنگ‌های بزرگ را از بالای کوه به زیر غلطانیدند. این سنگ‌ها با قوتی هرچه تمامتر به پایین پرتاب شده و بر سر مقدونی‌ها می‌افتاد یا در راه به برآمدگی یا سنگی بخورده خرد می‌شد و با قوتی حیرت‌آور در میان مقدونی‌ها پراکنده می‌گردید و گروهانی را پس از دیگری به خالک می‌افکند.
علاوه بر آن مدافعان معبر از هر طرف باران تیر و سنگ فلاخن بر مقدونی‌ها می‌باریدند. خشم مقدونی‌ها در این احوال حدی نبود. چه می‌دیدند که در دام افتاده‌اند و تلفات زیاد می‌دهند. بی‌اینکه بتوانند از دشمنان خود انتقام بکشند. بنابراین می‌کوشیدند که زودتر خودشان را به پارسی‌ها رسانیده جنگ تن به تن کنند. با این مقصود به سنگها چسبیده و یکدیگر را کمک کرده تلاش می‌کردند که بالا روند. ولی هر دفعه سنگ بر اثر فشار از جا کنده می‌شد و برگشته روی کسانی که بدان چسبیده بودند می‌افتاد و آنها را پرت و خرد می‌کرد. در این حال موقع مقدونی‌ها چنان بود که نه می‌توانستند توقف کنند و نه پیش روند. سنگری هم نمی‌توانستند از سپرهای خود بسازند. زیرا چنین سنگری در مقابل سنگ‌های عظیم که از بالا با آن قوت حیرت‌آور به زیر می‌افتاد. ممکن نبود دوام بیاورد. اسکندر از مشاهده‌ی این احوال غرق اندوه و خجلت گردید. انفعال از این جا بود که متهورانه قشون خود را وارد این معبر تنگ کرده و پنداشته بود که چون از دربندهای کیلیکیه و سوریه به واسطه‌ی بی‌مبالاتی دربار ایران گذشته، بی‌اینکه یک نفر هم قربانی بدهد، از این دربند هم به آسانی خواهد گذشت و اکنون می‌دهید که باید عقب بنشیند و حال آنکه نمی‌خواست چنین کند. سرانجام اسکندر چون دید که چاره‌ای جز عقب‌نشینی ندارد حکم آن را صادر کرد و سپاهیان مقدونی دم سپرهایشان را تنگ به هم چسبانیده و روی سرگرفته به قدر سی استاد ( یک فرسنگ) عقب نشستند. [براساس دانسته‌های من هر استاد ۱۸۵ متر و هر فرسنگ نزدیک به ۶۰۰۰ متر است. شاید اینکه ۳۰ استاد ۱ فرسنگ است، اشتباه باشد.] پس از اینکه اسکندر به جلگه برگشت، به شور پرداخت که چه باید بکند. سپس «آریستاندر» مهمترین پیش‌گوی خود را خواست و از وی پرسید که عاقبت کار چه خواهد بود؟ آریستاندر چون نتمی‌توانست جوابی بدهد، گفت: در غیر موقع نمی‌توان قربانی کرد. پس از آن اسکندر مطلعین محل را خواسته و در باب راه‌ها تحقیقاتی کرد. آنها گفتند راه بی‌خطر و مطمئنی هست که از ماد به پارس می‌رود. اسکندر دید که اگر این راه را اختیار کند، کشتگان مقدونی بی‌دفن خواهند ماند. حال آنکه مقدس‌ترین وظیفه در موقع جنگ اینست که کشتگان را به خاک بسپارند. بنابراین اسکندر اشخاصی راکه در گذشته اسیر شده بودند را خواست و خواستار تحقیقات دوباره‌ای در این زمینه گشت. یکی از آنها که به زبان پارسی و یونانی حرف می‌زد گفت: این خیال که قشون را از کوهستان به پارس ببرند بیهوده است. زیرا از این سمت جز کوره راهی که از جنگلها می‌گذردة راهی نخواهید یافت و حال آنکه این کوره راه برای عبور یک نفر هم بی‌اشکال نیست و راههای دیگر به واسطه‌ی درختان برومند که سر به یکدیگر داده و شاخ و برگهای آن به هم پیچیده است، به‌کلی مسدود است. پس از آن اسکندر از او پرسید: آیا آنچه می‌گویی شنیده‌ای یا خود دیده‌ای؟ او پاسخ داد: من چوپانم و تمام این صفحه را دیده و دو دفعه اسیر گشته‌ام. دفعه‌ای در لیکیه به‌دست پارسی‌ها و دفعه‌ی دیگر به‌دست سپاهیان تو. اسکندر چون اسم لیکیه را شنید، چنانکه نوشته‌اند، در حال به خاطرش آمد که پیش‌گویی به او گفته، یک‌نفر از اهل لیکیه او را وارد پارسی خواهد کرد.
بنابراین امیدوار شد و به اسیر لیکانی وعده‌های زیاد داده و گفت راهی پیدا کن که ما را به مقصود برساند. اسیر نام‌برده در ابتدا امتناع ورزید و اشکالات راه را بیان کرد و گفت که از این راه اشخاص مسلح نمی‌توانند بگذرند. ولی بعد راضی شد که از کوره راهی قشون اسکندر را به جایی برساند که پشت ایرانیان را بگیرند. پس از آن اسکندر «کراتر» را با پیاده‌نظامی که در تحت فرماندهی او بود و سپاهی که «مِل آگر» فرمان می‌داد و هزار نفر سوار تیرانداز به حفاظت اردو گماشته چنین دستور داد: وسعت اردو را به همین حال که هست حفظ و عده آتش‌ها را شب زیاد کنید تا خارجی‌ها تصور کنند، که من در اردو هستم. اگر آریوبرزن خبر یافت که من از بیراهه به طرف مقصد می‌روم و برای جلوگیری، قسمتی از قشون خود را مأمور کرد راه را بر من سد کنند، تو باید او را بترسانی تا خطر بزرگتری را حس کند و به تو بپردازد. هرگاه از حرکت من آگاه نشد و من او را فریب دادم، همین‌که صدای اضطراب خارجی‌ها را شنیدی، بی‌درنگ به طرف معبری که ما تخلیه کرده‌ایم برو. راه باز خواهد بود، زیرا آریوبرزن به من خواهد پرداخت.
در پاس سوم شب در میان سکوت و خاموشی کامل، اسکندر بی‌اینکه شیپور حرکت را دمیده باشد، به‌طرف کوره راه باریک که شخص لیکیانی نشان داده بود، رفت. تمام سپاه او سبک اسلحه بود و آذوقه‌ی سه روز راه را با خود داشت. علاوه بر اشکالات راه باد برفی زیاد کوهستانهای همجوار در اینجا جمع کرده بود و مقدونی‌ها در برف فرو می‌رفتند. چنانکه کسی در چاه افتد. مقدونی‌ها دچار وحشتی شدید شدند، زیرا می‌دیدند که شب است و در جاهایی هستند که آن را هیچ نمی‌شناسند و راهنمایی دارند که صداقتش معلوم نیست و اگر او مستحفظین خود را در غفلت انداخته، فرار کند؛ تمام قشون مقدونی مانند حیوانات وحشی در زمانی‌که به دامی افتند، نه راه پیش خواهند داشت و نه راه پس. بنابراین در این موقع حیات اسکندر و تمام قشون او به مویی یعنی به دست قولی رهنما آویخته بود.
سرانجام پس از مجاهدات بسیار، مقدونی‌ةا به نوک کوه رسیدند. از اینجا از سوی راست راهی بود که به اردوی آریوبرزن هدایت می‌کرد. در این محل اسکندر «فیلوتاس» و «سنوس» را با «آمین‌تاس» و «پولی‌پرخن» و عده‌ای از پیاده‌نظام سبک اسلحه گذاشت و بعد به سواران امر کرد که از بین اسیران بلدهایی برداشته در جستجوی چراگاه‌های خوب قدم به قدم پیش روند. خود اسکندر با اسلحه‌دارها و دسته‌ای که «آژما» نام داشت، راهی را در پیش گرفت که خیلی سخت و دورتر از دیده‌بانان و قراولان دشمن بود. تا روز دیگر حوالی ظهر سپاه اسکندر فقط نصف راه را پیمود. ولی بقیه‌ی راه آنقدر دشوار و سخت نبود. چون سپاهیان خسته و فرسوده بودند، اسکندر فرمان داد توقف کرده غذایی صرف و رفع خستگی کنند. بعد در پاس دوم شب قشون به راه افتاد بی‌اشکال راه خود را پیمود. ولی در جایی که سراشیبی کوه خردخرد کم می‌شد، مقدونی‌ها به دره عمیقی رسیدند که از سیل‌ها آبی زیاد در آنجا جمع شده بود. علاوه بر این اشکال شاخ و برگ‌ةای درختان چنان در هم دویده بود که عبور از آنجا محال به‌نظر می‌رسید. در این هنگام یأس شدید بر مقدونی‌ةا مستولی گشت. چنانکه نزدیک بود گریه کنند. تاریکی بی‌حد اطراف آنها را فرو گرفته و درختان چنان سدی از بالا ساخته بودند که روشنایی ستارگان هم به این محل نمی‌رسید. در همین احوال بادهای شدید سر درختان را به هم می‌زد و صداهای موحش در اطراف مقدونی‌ها طنین می‌انداخت. سرانجام روز در رسید و از وحشت مقدونی‌ها کاست. چنانکه توانستند قسمتی را از دره دور زده و بگذرند. بعد مقدونی‌ةا بالا رفته و به قله کوه رسیدند و در آنجا به قراولانی از سپاه پارسی برخوردند. پارسی‌ها بی‌درنگ اسلحه برگرفته حمله کردند. بعد بعضی از آنها مقاومت و برخی فرار کردند و بر اثر چکاچک اسلحه ضجه و ناله افتادگان و مجروحین و فرار قسمتی که می‌خواست به اردوی اصلی ملحق شود، صدای همهمه و غوغا برخاست و «کراتر» چون این صداها را شنید به‌طرف معبر تنگ شتافت. بدین ترتیب به سبب راهنمایی یک اسیر لیکیانی پارسی‌ها دیدند که از هر طرف اسلحه‌ی مقدونی‌ةا می‌درخشد و هر آن در اطراف آنها بر مخاطرات می‌افزاید. معلوم بود که محصور شده‌آند. نه راه پیش دارند و نه راه پس. با وجود این پارسی‌ها تسلیم نشدند و جدالی کردند که خاطره‌ی آن در تاریخ جاوید ماند.
نبرد دلیران بسیار سخت بود و پافشاری پارسیان به حدی بود که مردان غیرمسلح به مقدونی‌ها حمله کرده آنها را می‌گرفتند و با سنگینی خود به زیر می‌کشیدند و بعد با تیرهای خود مقدونی‌ها آنها را می‌کشتند. [اگر قرار باشد مردان غیرمسلحی وجود داشته باشد، مردانی هستند که از سوی اسکندر بدون سلاح از کوه بالا آمده بودند.] در این احوال آریوبرزن با چهل نفر سوار و پنج هزار پیاده، خود را بی‌پروا به سپاه مقدونی زد و عده‌ی زیادی از دشمن را بکشت و تلفات زیادی هم داد. متأسفانه موفق نشد که از میان سپاه مقدونی بگذرد. یعنی از محاصره بیرون جست. [!] او چنین کرد تا به کمک پایتخت بشتابد و آن را پیش از رسیدن مقدونی‌ها اشغال کند.
ولی قشونی که اسکندر با «آمین‌تاس» و «فیلوتاس» و «سنوس» از راه جلگه به‌طرف پارس فرستاده بود، از اجرای هدف او مانع گردید این قسمت مأمور بود، بر رودی که از داخل‌شدن به پارس مانع است پلی بسازد.
در این هنگام آریوبرزن رشید در موقعیتی بسیار پر مخاطره قرار گرفته بود از طرفی نمی‌توانست به شهر وارد شود از طرف دیگر قشون مقدونی او را سخت تعقیب می‌کرد. با وجود این وضع یأس‌آور، این قهرمان ملی ایران راضی نشد تسلیم شود و به طرز حیرت‌انگیزی خود را به صفوف سپاه مقدونیان زد و از جان گذشته چندان [چنان] جنگید تا سرانجام خود و یارانش شرافتمندانه به خاک افتادند و جان مقدس خود را در راه دفاع از ایران و ایرانی ایثار کردند.
این بود شرحی که مورخان عهد قدیم نوشته‌اند (آریان، کتاب ۳، فصل ۶، بند ۴)، (دیودور، کتاب ۱۷، بند ۶۸)، (کنت کورث، کتاب ۳، بند ۴-۳) و (پولی‌ین، کتاب ۴).
برخی اختلافی جزئی بین نوشته‌های آنها هست که تغییری در اصل واقعه نمی‌دهد. بطور مثال عده‌ی سپاه آریوبزن را برخی ۲۵هزار و برخی ۴۰هزار نفر نوشته‌اند و دیگر اینکه آریوبرزن هیچ منتظر نبوده که اسکندر از پشت سر او درآید و از این جهت ناگهان از پس و پیش مورد حمله واقع شده و به‌خصوص که آریان گوید، اسکندر قراولان اول و دوم را کشت و دشمن وقتی خبر یافت از اینکه محصور گشته که سنگرهایش را بطلمیوس گرفته بود. عده تلفات مقدونی‌ها را مورخین معین نکرده‌اند، ولی مکرر نوشته‌اند که عده‌ی کشتگان و مجروحان زیاد بود. دیودور نیز نوشته در دفعه اول که اسکندر می‌خواست از دربند پارس بگذرد، عده‌ای زیاد از مقدونی‌ها کشته یا مجروح شدند. لازم به تذکر است که جدال درند پارس شباهت زیاد به جدال ترموپیل دارد. وسیله‌ای که خشایارشا و اسکندر بدان متوسل شدند، نیز همان بود. رشادتی هم که در «ترموپیل» «لئونیداس اسپارتی» بروز داد و در اینجا آریوبرزن پارسی نیز مشابه یکدیگر است. ولی در یک چیز تفاوت آشکار دیده می‌شود. در  اسامی دلیران ثبت شد و در تاریخ ماند، روی قبر آنان کتیبه‌ها نویساندند و نام آنان را تجلیل کردند. ولی در ایران اگر مورخان یونانی ذکری از این واقعه نکرده بودند، اصلا خبری هم از این فداکاری و وظیفه‌شناسی افتخارانگیز ملی به ما نمی‌رسید. جهت آن انقراض دولت  و نابود شدن اسناد مربوط به این دوره است. چنانکه در ستون چهارم بند ۱۸ کتیبه‌ی بیستون دیده می‌شود و نیز از ذکری که هرودت در چند مورد کرده است (برگ ۷۴۷ و ۸۱۵)، شاهان  اشخاص فداکار را تشویق می‌کردند و کارهای آنها را نه تنها شاه معاصر بلکه شاهان دیگر هم در نظر داشتند و این خود دلالت می‌کند بر اینکه اسامی آناه در جایی ثبت می‌شده است (کتیبه‌ی بیستون، ستون چهارم، بند ۱۸ – هرودت، کتاب ۸، بند ۹۰ – کتاب استر، باب ۶).
برای آری‌برزن (آریوبرزن) مدافع دلاور دربند پارس و «به تیس» کوتوال غزه دو سرداری بودند که به‌طور کامل در راه میهن عزیز خود ادای وظیفه جان‌نثاری کردند و در حقیقت نام آنان را باید در ردیف شهیدان وطن ثبت و ضبط کرد و یاد و خاطره آنان را برای همیشه تقدیس نمود.

این نوشتارها از کتاب عبدالرفیع حقیقت، حکومت جهانی ایرانیان از کوروش تا آریوبرزن، انتشارات کومش، چاپ نخست، سال ۱۳۸۴، برگ ۳۱۳ تا ۳۲۸ گرفته شده است. (برگرفته از تارنمای آریو برزن.کام)

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:44 ] [ امیرمحمد محبی ]

جنگ چالدران نبرد شاه اسماعيل صفوي با سلطان سليم عثماني

 

مقبره شاه اسماعيل صفوي موسس سلسله صفويان

 

يكى از دلايل پيشرفتهاى سريع عثمانيان در اروپا، ضعف دولتهاى شرقى (ايران، ميان رودان، شامات و عربستان) بود اما در سال۱۵۰۰ در ايران براى اولين بار پس از قرنها، حكومتى ايرانى بر سر كارآمد. وجود اين حكومت كه بعدها به صفويان معروف گشت از جمله دلايل ضعف پيشروى عثمانى ها در غرب است. شروع اين خاندان به دست شاه اسماعيل صفوى بود. وى مردى جنگاور، جوانمرد واصولاً شيعه گرا بود. وى ابتدا گيلان و تبريز و همدان را گرفت و پس از هم قسم شدن هفت طايفه ترك با وى غرب ايران را تصرف كرده و با در هم كوبيدن ازبكها شرق ايران و خراسان را نيز به دست آورد.
قدرت گرفتن دولت ايران و در خطر افتادن بغداد دولت عثمانى را نگران كرد. عثمانى ها در اين زمان فرمانروايى به غايت بى رحم موسوم به ياووز داشتند. سلطان سليم رامى توان يكى از ۴سلطان بزرگ عثمانى دانست.(سلطان مراد، سلطان محمد فاتح، سلطان سليمان وسلطان سليم).
آنگونه كه برخى مورخين نظير سرپرسى سايكس مى گويند، اعزام سفراى ايران به نزد مماليك مصر و مجارستان در ۱۵۱۴ دليل اصلى عجله سلطان براى نابودى صفويان بوده است. كشتار ۴۰هزار شيعه در آسياى صغير و فرستادن نامه هاى تند براى شاه اسماعيل نبرد را ناگزيرنشان مى داد.
۱۲۰هزار سرباز ترك در مرزهاى ايران
آنچه بر هيبت تركها در هنگام نبرد مى افزايد سپاههاى بزرگ و عظيم آنها بود به طورى كه به شهادت تاريخ آنها در قرون ۱۵ ۱۶، و ۱۷ همواره برترى خرد كننده اى از نظر نفرات در ميدان نبرد بر حريفان خود داشتند. در اين زمان نيز شاه اسماعيل براى كمك به «بابر فرمانرواى هند» ارتشى را به آسياى مركزى فرستاده و در نتيجه قادر به آماده كردن ارتشى در اين ابعاد نبود اما در عين حال دور از مردانگى مى دانست كه ارتش عثمانى را در غارت غرب ايران راحت بگذارد به همين دليل على رغم اينكه به او خبر دادند سلطان سليم از ۱۲۰هزار سرباز تربيت شده و منظم، سواره نظام، ينى چرى، تفنگدار و واحدهاى برگزيده توپخانه برخوردار است خود را در دشت چالدران در نزديك اروميه به سپاه عثمانى رساند. حال آنكه به گفته مورخان تنها نيرويى بين ۳۵ تا ۶۰هزار سرباز در اختيار داشت. عثمانيان از همان ابتدا با مشاهده سواران ورزيده ايرانى فهميدند كه توپخانه وينى چرى ها بايد سرنوشت جنگ را تعيين كنند. بنابراين توپها وينى چرى ها پشت سپاه پياده و سواره عثمانى پنهان شدند و در حقيقت نقش ذخيره استراتژيك تركها را بازى كردند.
شاه اسماعيل سپاه خود را به دوقسمت كرد و يك قسمتى را به فرماندهى رئيس طايفه استاجلو از طوايف جنگاور ترك سپرد و نيمى ديگر از سپاه را، خود فرماندهى كرد. شاه اسماعيل براى آنكه مى دانست تركها از توپ به خوبى استفاده مى كنند تنها راه را در حركت سريع به سمت دشمن ديد بنابراين همزمان، ۳۵هزار سوار (يا ۶۰هزار) ايرانى از ۲جناح به جناحين عثمانيان حمله بردند. حركت شاه اسماعيل به اندازه اى جسورانه و سريع بود كه امواج پياده و سوار ترك نتوانستند مانع رسيدن او به واحدهاى توپخانه شوند اما در جناح ديگر سواران استاجلو درست در زير آتش توپخانه قرار گرفتند و بيشتر آنها از جمله رئيس استاجلو از بين رفتند. شاه ايران و سواران باقيمانده اش وسط ميدان جنگ كه اكنون ديگر به دليل «مغلوبه شدن» جاى مناسبى براى آتش ريزى توپخانه نبود به سختى نيروهاى ترك را در هم مى كوبيدند اما سلطان سليم ناگهان نيروى مرگبار ينى چرى ها را وارد ميدان كرد. سواران ايرانى براى خروج از بن بست بى محابا به صفوف ينى چرى حمله كرده و گمان كردند حركت بسيار سريع آنها پياده نظام مذكور را از هم خواهد پاشيد اما اين مردان سراسر سرخپوش مانند ستونهاى متحرك سلاح به دست از جاى خود نجنبيدند وحتى صفوف خود را براى عبور سواران ايرانى باز نكردند در نتيجه نبرد وارد خونين ترين بخش خود شد و هزاران نفر از نيروهاى طرفين دشت چالدران را با خون خود رنگين كردند. نيروى سوار ايران در محاصره كامل در حال مقاومت بود كه ناگهان سربازى از نيروهاى ينى چرى شكم اسب شاه ايران را دريد و پاى او را نيز با ضربتى ديگر زخمى كرد. مردان قزلباش كه قصد نداشتند به هيچ وجه شاه خود را در ميدان تنها بگذارند با از جان گذشتگى شاه زخمى را بر اسب سوار كردند وسعى كردند از ميان مردان سمج ينى چرى بگذرند. سرعت عمل عشاير قزلباش و خستگى جنگاوران عثمانى سبب شد تا رخنه اى در بين آنها ايجاد شود وباقيمانده سواران ايرانى ميدان جنگ را ترك بگويند.
اردوى ايران توسط عثمانى ها غارت شد و تبريز نيز به دست تركها افتاد اما سليم تنها به تصرف كردستان و ديار بكر قناعت كرد.
نتيجه نبرد
ورود صفويان بار ديگر قدرت بزرگى را در شرق امپراتورى عثمانى ايجاد كرد. عثمانيها در اين زمان در اوج قدرت بودند آنها ۲سال بعد كل مصر را تسخير كردند و در شرق نزديك و شمال آفريقا دولتى از دست آنها نجات نيافت اما سرسختى سربازان ايرانى براى آنها اين پيام را داشت كه بايد منتظر رخداد جنگهاى عظيمى در اين بخش از جهان باشد.
نبرد چالدران سرآغاز جنگهاى ايران وعثمانى بود كه مانند جنگهاى ۸۰۰ساله ايران وروديكى از طولانى ترين نبردهاى تاريخ بود و عاقبت ۴قرن بعد به ضعف مفرط ۲كشور منجر شد در حالى كه هيچ يك از طرفين نتوانستند به برترى قطعى بر عليه ديگرى دست بيايند اما همين كه ايرانيان توانستند استقلال خود را در برابر دولتى كه دهها كشور را مسخر كرده بود حفظ كند نكته اى بسيار اميدوار كننده بود.
شاهنشاهى جوان صفوى در زمان شاه اسماعيل و شاه طهماسب نتوانست به ارتشهاى بزرگ و عثمانى غلبه كند اما مقاومت آنها پايه اى شد براى پيروزيهاى قرن۱۷ شاها
ن ايرانى بر عثمانيان.


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:43 ] [ امیرمحمد محبی ]

 

پس از استقرار نادر بر اريکه سلطنت ، با وجود گوشمالي مهاجمان خارجي  هنوز مردمان بسياري از مناطق ايران شاهد طغيان و عصيان و سرکشي مدعيان تاج و تخت بود ند . از جمله اين سرکشان ياغي مي توان به حسين سلطان حاکم قندهار اشاره داشت . ( شعباني ، رضا ؛ تاريخ تحولات سياسي اجتماعي ايران در دوره هاي افشاريه و زنديه ؛ تهران : سمت ، چاپ چارم ، 1381، ص 39) نادر پس از تاجگذاري و فرونشاندن شورش ياغيان بختياري (1148ق) زمان را براي تنبيه حاکم قندهار و بازگرداندن سرحدات شرقي کشور به مرزهاي هميشگي مناسب يافت ، بنابراين در رجب سال (1189ق) با لشگري هشتاد هزارنفره رو به سوي قندهار نهاد و سرانجام پس از پانزده ماه محاصره با همت دلاوران بختياري سپاه خويش ان شهررا به تصرف در اورد (همان ، ص40) و البته در همين  هنگام شهرهاي بست ، صفا و تمام بلوچستان و مکران نيز به تصرف نيروهاي او در امد ،  پسر او رضاقلي ميرزا نيز شکستي سنگين بر ازبکان که به ياري حاکم قندهار امده بودند وارد ساخت . ( مرعشي صفوي ، ميرزامحمدخليل ؛ مجمع التواريخ ؛ تصحيح عباس اقبال اشتياني ، تهران : سنايي ، 1328، ص 13-12)

در ايام نبرد قندهار ، نادر سفيري را به هند گسيل داشت و از پادشاه هند خواست که براي حکام مناطق مرزي دستور ممانعت از ورود فراريان افغاني را صادرکند ،  ليکن محمد شاه گورکاني پادشاه هند درخواست نادر را بي پاسخ گذاشت .  در نتيجه براي نادر دستاويز لازم براي حمله به هند فراهم امد و او مصمم شد براي ارامش قطعي صفحات مرزي ايران و رسانيدن مرزهاي مملکت به حدود تاريخي ان  اقدام نمايد. ( تاريخ تحولات سياسي اجتماعي ايران در دوره هاي افشاريه و زنديه ، ص 41)   

نادر در سال (1151ق) غزنين ، کابل ، جلال اباد را فتح نمود . ديگر پسر او نصرالله ميرزا نيز پس از انکه باميان و غور را مسخر خويش ساخت در جلال اباد به خدمت پدر رسيد ، رضا قلي ميرزا نيز که تا حدود بخارا پيش رفته بود در پنج فرسنگي جلال اباد به او پيوست والبته در همين محل بود که نادر نيابت سلطنت ايران و اختيار عزل و نصب حاکمان را در خلال غيبت خود به رضاقلي ميرزا تفويض کرد . ( وزير مرو ، محمد کاظم ؛ عالم اراي نادري ؛  با مقدمه ميکلوخوماکلاي ، جلد دوم ، مسکو : بي نا ، 1966-1960 م ، ص383-381)

نادر در رمضان سال(1151ق) ناصر خان حاکم پيشاور را که با بيست هزار سپاهي در تنگه خيبر راه را بر او بسته بود شکست داده و روانه لاهور گرديد . نادر پس از فتح  لاهور به سوي دهلي به راه افتاد و چون اگاه شد که محمد شاه با سپاهيان خويش در کرنال اردو زده است بدان سو حرکت نمود . ( تاريخ تحولات سياسي اجتماعي ايران در دوره هاي افشاريه و زنديه ، ص42 و کيشميش اوف ؛ اردوکشي نادرشاه به هندوستان ؛ بي جا : بي نا ، بي تا ، ص 33) برابر با تاريخ ، شمار سپاهيان ايران در اين نبرد حدود هشتاد هزارنفر و شمار لشگريان هندي درحدود سيصدهزار نفر بوده است . ( مقتدر ، غلامحسين ؛ نبردهاي بزرگ نادرشاه ؛ تران : انجمن اثار ملي ، 1317 ، ص 226) از سوي ديگر اورده اند که در لشگرهند دوهزار فيل و نهصد توپ نيز وجود داشت ( همان ، ص43 و  تاريخ تحولات سياسي اجتماعي ايران در دوره هاي افشاريه و زنديه ، ص 42) به اين ترتيب نادر و لشگر ايران با دشمني سرو کار داشتند که از حيث تعداد و قدرت اسلحه بسيار برتر بود ، اما شجاعت و تدبير نادر و سردارانش و همچنين دليري سپاهيان ايران نتيجه بخشيد و پس از دو ساعت نبرد ، هنديان نااميدانه فرار اختيار کردند. ( مالکم ، سرجان ؛ تاريخ ايران ؛ ترجمه ميرزا حيرت ، جلد دوم ، بمبئي : بي نا ، 1876م ، ص28-27 ) واين در حالي بود که تلفات بسيار به جاي نهاده بودند. چنانکه ميرزا مهدي خان استرابادي تلفات سپاه هند را بيش از سي هزار نفر دانسته است ( استرابادي ، ميرزامهدي ؛ جهانگشاي نادري ؛ تصحيح عبدالله انوار ، تهران  : انجمن اثارملي  ، 1341 ، ص 326) اما شايان توجه است  که تاريخ نگاران شمار مجروحان و کشتگان اردوي ايران را بين 500 تا 1500 نفر براورد کرده اند . (لکهارت ، لارنس ؛ نادرشاه ؛ ترجمه مشفق همداني ، تهران : صفي علي شاه ، 1331 ، ص 184-183) پس از پايان کار، نادر که خود پهلو به پهلوي افراد در ميدان کارزار نبرد نموده بود ( اردوکشي نادرشاه به هندوستان ، ص37)  سجده شکر به جاي اورد و به سرداران و سپاهيان پاداش داد . (  تاريخ تحولات سياسي اجتماعي ايران در دوره هاي افشاريه و زنديه ، ص 43)

پس از اين شکست محمدشاه گورکاني پيشنهاد مذاکرات صلح داد و متعاقبا خود به خدمت نادر رسيد و با گرفتن اطمينان بر دوام و بقاي خود بر پادشاهي هند ، قواي ايران را به دهلي دعوت نمود . نادر پس از ورود به شهر در پانزدهم ذي قعده ( 1151ق) که با نوروز همزمان گشته بود جشني بزرگ برپاي داشت و دستور ضرب سکه که بران بيت ذيل نوشته شده باشد.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:43 ] [ امیرمحمد محبی ]

اينك كه من از دنيا ميروم بيست وپنج كشور جزو امپراتوري ايران ميباشد ودر تمام اين كشورها پول ايران رواج دارد.و ايرانيان در آن كشورها داراي احترام ميباشند و مردم كشور ها نيز داراي احترام هستندجانشين من خشايارشا بايد مثل من در حفظ اين كشورها بكوشد وراه نگهداري اين كشورها اين است كه در امور داخلي آنها دخالت نكند و مذهب و شعائر آنها رامحترم بشمارد اكنون كه من از دنيا مي روم تو دوازده كرور در زردرخزانه سلطنتي داري و اين زر يكي از اركان قدرت تو ميباشد. زيرا قدرت يك پادشاه فقط در شمشير نيست بلكه به ثروت نيز هست البته به خاطر داشته باش كه تو بايد به اين ذخيره ها يبافزايي نه كه از آن بكاهي.من نميگويم كه از آن برداشت نكني زيرا قاعده اين زر اين است كه هنگام ضرورت از آن برداشت كنند. اما در اولين فرصت آنچه را كه برداشتي به خزانه برگردان. مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پيوسته وسايل رضايت خاطرش را فراهم كن.ده سال است كه من مشغول ساختن انبار هاي غله در نقاط مختلف كشور هستم و من روش ساختن اين انبارها كه از سنگساخته ميشود به شكل استوانه است , در مصر آموختم .چون انبار ها پيوسته تخليه ميشود حشرات در آن بوجود نمي آيند و غله در اين انبارها سالها مي ماند. بدون اينكه فاسد شوند. وتوبايد بعد از من به ساختن انبار هاي غله ادامه دهي تا اينكه همواره آذوقه دو يا سه سال كشور در انبارها موجود باشد و هر سال بعد از اينكه غله جديد بدست آمد از غله موجود در انبارها براي تامين كسري خواربار استفاده كن و غله جديد را بعد از اينكه بو جاري شد به انبار منتقل نما. بدين ترتيب تو هرگز براي آذوقه در اين مملكت دغدغه نخواهي داشت ولو دو يا سه سال پياپي خشكسالي شود.هرگز دوستان ونديمان خود را به كارهاي مملكتي نگمار براي آنان همان مزيت دوست بودن با تو كافيست.چون اگر دوستان و نديمان خود را به كارهايمملكتي بگماري و آن به مردم ظلم بنمايند و استقاده نا مشروع كنند نخواهيتوانست آنهارا مجازات كني چون با تو دوست هستند وتو ناچاري رعايت دوستي نمايي.كانالي كه من ميحواستم بين شط نيل و درياي سرخ بوجود بياورم هنوز به اتمام نرسيده و تمام كردن اين كانال از نظر بازرگاني و جنگي خيلي اهميت دارد و تو بايد آن كانال را باتمام برساني و عوارض عبور كشتي ها از آن كانال نبايد آنقدر سنگين باشد كه ناخدايان كشتي ها ترجيح بدهند كه از آن عبور نكنند.اكنون من سپاهي به طرف مصر فرستادم تا اينكه در اين قلمرو ايران , نظم وامنيت برقرار كند. ولي فرصت نكردم سپاهي به يونان بفرستم و تو بايد اين كار را به انجام برساني. با يك ارتش نيرومند به يونان خمله كن و به يونانيان بفهمان كه پادشاه ايران قادر است مرتكبين فجايع را تنبيه كند.توصيه ميكنم هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده. چون هردوي آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور كن.افسران و سربازان ارتش را راضي نگهدار و با آنها بدرفتاري نكن.اگر بد رفتاري كني آنها نخواهند توانست معامله متقابل كنند. اما در ميدان جنگ تلافي خواهند كرد. ولوبه قيمت كشته شدن جان خودشان باشدو تلافي آنها اينطور خواهد بود كه دست روي دست مي گذارند وتسليم مي شوند تا اينكه وسيله شكست خوردن تو را فراهم نمايند.امر آموزش را كه من شروع كردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنويسندتا اينكه فهم و عقل آنها بيشتر شود وهر قدر كه فهم آنها زيادتر شود تو بهتر ميتواني سلطنت كني. همواره حامي كيش يزدان پرست باش ولي هيچ قومي را مجبور نكن كه از كيش تو پيروي كنند و پيوسته به خاطر داشته باش كه هر كس بايد آزاد باشدكه از هر كيشي كه ميل دارد پيروي كند.بعد از اينكه من زندگي را بدرود گفتم. بدن من را بشوي و آنگاه كفني را خود فراهم كردم برمن بپيچان ودر تابوت سنگي قرار بده ودر قبر بگذاراما قبرم را كه موجوداست مسدود نكن تا هر زمان كه متواني وارد قبر شوي و تابوت سنگي مرا در آنجا ببيني و بفهمي. من كه پدر تو و پادشاهي مقتدر بودم و بر بيست و پنج كشور سلطنت مي كردم ,مردم و تو نيز مثل من خواهي مرد زيرا سرنوشت آدمي اين است كه بميرد.خواه پادشاه بيست وپنج كشور باشد و يا يك خار كن. اگر تو هر زمان كه فرصت بدست مي آوري وارد قبر شوي و تابوت را ببيني.زنهار , زنهار. هرگز هم مدعي و هم قاضي نشو اگر از كسي ادعايي داري موافقت كن كه يك قاضي بيطرف آن ادعا را مورد رسيدگي قرار بدهد و راي صادر نمايد. زيرا كسي كه مدعي است اگر قاضي هم باشد ظلم خواهد كرد.هرگز از آباد كردن دست بر ندار , زيرا اگر دست از آباد كردن برداري كشور تو رو به ويراني خواهد گذاشت.در آباد كردن , حفر قنات و احداث جاده و شهر سازي را در درجه اول اهميت قرار بده.عفو وسخاوت را قراموش نكن وبدان كه عفو فقط موقعي بايد بكار بيفتد كه كسي نسبت به تو خطائي كرده باشد واگر به ديگري خطائي كرده باشد و تو خطا را عفو كني ظلم كرده اي .بيش از اين چيزي نمي گويم و اين اظهارات را با كساني كه غيراز تو در اين جا حاضرند كردم تا اينكه بدانند قبل از مرگ من توصيه ها را كرده ام و اينك برويد و مرا تنها بگذاريد زيرا احساس مي كنم مرگم نزديك شده است.


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:42 ] [ امیرمحمد محبی ]

ای پروردگار بزرگ ، خداوند نیاکان من ، ای آفتاب و ای خدایان این قربانیها را از من بپذیرید و سپاس و نیایش مرا نیز در ازای عنایاتی که نسبت به من فرموده و در همه زندگانیم به وسیله علایم آسمانی ، نوای پرندگان و ندای انسان ارشادم کرده اید که چه باید بکنم و از چه کارها احتراز نمایم .به خصوص قدر شناسی بی حد و قیاس دارم که هیچ گاه مرا از یاری و حمایت خود محروم نداشته اید و هرگز حتی در حین نهایت کامیابی باز مقهور غرور نشده ام . اکنون از درگاه متعال شما در خواست دارم زندگی فرزندانم ، زن ، دوستانم و وطنم را قرین نیکی و سعادت بدارید و مرگ مرا هم مانند زندگانیم توام با عزت و افتخار .

 

       پسران من و شما ای دوستانم ، پایان عمر من فرا رسیده است . من این حالت درگذشت را بنا بر آثار و قراینی درک می کنم . وقتی که از میان شما رفتم باید به وسیله گفتار و عمل نشان دهید که مرد سعیدی بوده ام .هنگامی که کودک بودم و باز در اوان جنوانی و روزگار سالخوردگی از نعمتها و خوشیهای هر یک از آن مراحل نیک برخوردار شده ام ، با مرور زمان بر قدرتم پیوسته افزوده شده است اما در زمان کهولت نا توان تر از عهد جوانی نبوده ام و به خاطر ندارم اقدام به کاری کرده باشم و یا چیزی طلب نموده باشم ولی کامیاب نشده باشم .به علاوه دوستانم را به وسیله نیکیها بهره مند و خوشبخت و دشمنان خود را خوار و زبون کرده ام و این سرزمین نیاکان خویش را که پیش از من نام و نشانی در آسیا نداشت به اوج ترقی و تعالی رسانیده ام و حتی یکی از کشورهای مسخر خویش را از دست نداده ام . در سراسر زندگی به آنچه خواسته ام رسیده ام و همواره نگران که مبادا به شکستی دچار آیم یا خبر نکبت باری بشنوم و همین بیم و نگرانی مانع از آن شد که به شیوه سبک سران زیاده از خود راضی و غره شوم . اینک که از میان شما می روم پسرانم را باز می گذارم ،همان فرزندانی که هدیه خدائی اند . وطن خود و دوستانم را سرفراز می گذارم و می گذرم . شکی نیست که همگان مرا خوش بخت خواهند پنداشت و یاد مرا ارجمند و گرامی خواهند داشت . اکنون باید دستوراتی راجع به کشورم و دستگاه پادشاهی خویش بدهم تا پس از درگذشتم میان شما اختلافی پیش نیاید . ای پسرانم ، من هر دو شما را یکسان دوست دارم . اما فرزند ارشدم را که بر اثر عمر طولانی تر تجربیات بیشتری دارد رهبر جرگه آزاد مردان و راهنمای کار و عمل بر می گزینم . خودم نیز در وطنم که خانه عزیز همه ماست به همین گونه بار آمده ام که در قبال بزرگتران ، برادران و هم وطنانم در شهر یا جلسات و یا در حین مذاکرات گذشت و مدارا نمایم . هر دو شما را هم به همین سان پرورش داده ام که نسبت به بزرگتران خود احترام نمایید و دیگران که از شما جوان ترند شرط و ادب و احترام را رعایت نمایند . اینها موازین و قواعدی است که به دست شما می سپارم و آن حاصل تجربه های زندگی و موافق با عادات و رسوم ملی و جزو آیین ماست .

 

       ای کمبوجیه ، پادشاهی توراست و این عین مشیت خداوندی است و تا آنجا نیز که به خودم مربوط است و به تو ای تانا اوکسار ( بردیا )حکومت خطه های ماد ، ارمنستان و کادوسیان را می سپارم . هر چند که پهناوری حصه برادر ارشدت بیشتر است و او عنوان شاهی نیز دارد تو با یان سه قطعه سهم خویش به عقیده من خوشی بیشتری خواهی داشت و گمان نمی کنم که از اسباب کامیابی و رفاه چیزی کم و کسر داشته باشی . آنچه دل و جان آدمی را وجد و جلا می بخشد در اختیار توست اما به آنچه دور از اختیار و دسترسی است ولع نمودن و غم گرفتاریهای بسیار داشتن ، از رشک کامیابیهای من دمی نیاسودن ، در راه دیگران چاه کندن و یا خود در دام بلا افتادن ، اینها نصیب و بار برادر تاج دار توست و موانعی است که مجال و فراغتی برای آسایش او باقی نخواهد گذاشت و تو ای کمبوجیه خود بهتر می دانی و گفتن من لزومی ندارد که آنچه تخت و تاجت را حفظ کند این عصای شاهی من نیست بلکه وجود یاران صدیق و وفا دار است . صداقت آنها نگهبان حقیقی تو وو مایه اقتداری است که هیچگاه بی هوده نخواهد بود . ولی همیشه در این اندیشه باش که درستی و وفا مانند علف صحرا به خودی خود رشد و نما ندارد ، زیرا اگر نهادی بود در همه افراد یکسان مشاهده می گردید . چنان که خاصیت تمام مواد طبیعی نسبت به همه افراد بشر مساوی است . هر رهبری باید پیروانی صدیق برای خود فراهم سازد و این منظور با تهدید و زور حاصل شدنی نیست بلکه لازمه آن احسان و مهربانی است .خداوند رشته محکم برادری را استوار فرموده است که اثرات و نتایج بی شمار دارد . شما نیز رفتار خود را بر این قاعده آسمانی نهاده آن را وسیله مهر ورزی متقابل قرار دهید . هر گاه چنین کنید هیچ قدرتی دیگر بر نیروی دو برادر چیرگی نخواهد یافت . آن کسی که در فکر برادر است به خویش نیکی می رساند . چه کس دیگری به قدر برادر خواستار بزرگی و سربلندی برادر است ؟ و چه کسی به وسیله ای دیگر مگر اقتدار برادر مصون از خطر ؟ ای تانا اوکسار مبادا هیچ کس بهتر و بیشتر از تو نسبت به برادرت اطاعت نماید و در حمایت وی از تو کوشا تر باشد . برکات قدرت او و یا ادبار و بدبختی او زودتر از هر کس به تو خواهد رسید . پس خودت انصاف بده که در ازای کمترین محبت از کدام ناحیه خیر و خوشی بیشتری انتظار توانی داشت و در مقابل مدد و حمایت خودت یاری و حمایت بیشتر ؟ آیا سخت تر از سردی و برودت بین دو برادر چیزی هست ؟ کدام قدر و احترامی گرامی تر از احترام متقابل دو برادر می شود ؟ ای کمبوجیه تو نیز بدان که فقط برادری که در قلب برادر کانون محبتی دارد از مکر و فسون مردم زمانه مصون خواهد بود . ای هر دو فرزندم شما را به خدایان اجداد خویش سوگند می دهم که اگر به خوشنودی خاطرم علاقه دارید با هم خوب باشید و خیال نکنید چون از میان شما بروم پاک نیست و نابود شده ام . شما با دیدگان ظاهری خود هیچگاه روحم را ندیده اید اما همواره شاهد اثراتش بوده اید . ایا ندیده اید که روح مقتولان چه اتشی در جان جنایت کاران می افکند و شراره انتقام چه طوفانی در وجود تبهکاران بر می انگیزد ؟ آیا خیال می کنید اگر آدمیان می دانسته اند که ارواح آنها هیچگونه قدرتی ندارد باز احترام و ستایش مردگان دوام می یافت ؟

 

       ای فرزندانم بدانید که هستی روح انسان فقط تا وقتی نیست که در این تن فانی است و تا از بدن رفت ، نابود می شود . نه ، به عقیده من تا موقعی که روح در کالبد ماست مایه زندگی تن است و این تصور به نظر من دور از امکان که با جدایی از بدن بی جان ، روح نیست و نابود می گردد . برعکس پس از رهایی از تن که سرانجام پاک و منزه و از بندها آزاد می شود به عالی ترین مدارج عضم و تعالی خواهد رسید . وقتی که بدن ما به حالت انحلال افتاد هر یک از اجزای ترکیبی آن به عنصر اصلی خود باز می گردد . در هر حال خواه روح فانی شود یا باقی بماند ، باز دیدنی نیست . ملاحظه کنید این دو عامل توامان کامل ، یعنی مرگ و خواب چه شباهت عظیمی با هم دارند . در خواب است که روح انسان حد اعلای جنبه ملکوتی خود را باز می یابد و آنچه را که شدنی است و در پیش است در می یابد زیرا که در حالت خواب بیش از هر موقع دیگر روح آزاد است . پس اگر آنچه می گویم حقیقت باشد و روح فقط از بدن جدا و آزاد می شود بر شما است که در تکریم و نیایش روح من بکوشید و به آنچه اندرز می دهم رفتار کنید و اگر هم چنین نباشد و هستی روح به بقای تن بسته باشد و فانی می شود ، خداوند همواره جاودانی است و بر همه امور عالم ناظر و قادر متعال و نگهبان نظم کرداری جهان است و عظمت و خیر او به وهم و خیال در نیاید .

 

       ای فرزندان ، پس از خدا بترسید و هرگز در پندار و گفتار و رفتار به راه گناه نروید .بعد از پروردگار ، انتظارم از شما این است که به افراد بشر که در نتیجه زاد و ولد جاودانی هستند احترام بگذارید ، زیرا که خدایان شما را در ظلمت مستور نمی دارند بلکه کردار شما در انظار نیک هویدا است . هر گاه اعمال شما قرین نیکی و داد باشد نفوذ و قدرت شما درخشان خواهد نمود ، اما اگر در صدد صدمه و آزار یکدیگر برآیید اعتماد همگان از شما سلب خواهد شد ، چون تا معلوم شود که نسبت به کسی که بیش از همه باید احترام و محبت ورزید اندیشه آزار دارید ، هیچ کس اگر خود نیز مایل باشد باز به شما اطمینان نخواهد داشت .پس اگر سخنانم به اندازه کافی خوش اثر و نافذ باشد و به رعایت وظایف خود نسبت به یکدیگر آشنا می شوید چه بهتر و گرنه تاریخ که بهترین مربی است به شما درس عبرت خواهد داد . زیرا که والدین همواره درباره فرزندان خویش علاقه دارند و برادران نسبت به یکدیگر . اما مواردی هم بر خلاف این قاعده طبیعی پیش آمده است . از این رو خود درست بنگرید که کدام راه نتیجه بهتری داشته است و ار آن پیروی کنید که عین صلاح و رستگاری است .

      

       وقتی که از دنیا رفتم بدنم را در تابوت زر یا نقره و یا هر گونه حفاظ دیگری نگذارید ، بلکه هر چه زودتر دفن کنید و چه بهتر که در آغوش خاک که مادر همه نعمتهای نیک و نازنین است و نگهبان چیزهای خوب و سودمند ، آرام گیرم . من در همه عمر خود خواستار خیر و صلاح آدمیان بوده ام و بس نیکو است که در دل خاک که ولی نعمت بشر است بمانم . ایرانیان و یارانم را بر مزارم فرا آورید تا شریک آسودگی و سعادتم باشند و تهنیتم گویند که سرانجام ، رستگار از دنیا رفته ام و دیگر بار غصه و ادبار ندارم . خواه من با خدایان قرین شوم و یا نا کام به همه آنها که هنگام دفن جنازه ام حضور دارند ، پیش از فرا رفتن به خاطر وجودی که سعادتمند زیسته است بخششها کنید و این آخرین حرفم را نیز در خاطر یسپارید : « اگر بخواهید دشمنان خود را خوار کنید ، با دوستان خویش خوبی کنید »

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:41 ] [ امیرمحمد محبی ]

فردوسی استاد بی همتای شعر و خرد پارسی و بزرگترین حماسه سرای جهان است. اهمیت فردوسی در آن است چه با آفریدن اثر همیشه جاوید خود، نه تنها زبان ، بلکه کل فرهنگ و تاریخ و در یک سخن ، همه اسناد اصالت اقوام ایرانی را جاودانگی بخشید و خود نیز برآنچه که میکرد و برعظمت آن ، آگاه بود و می دانست که با زنده نگه داشتن زبان ویژه یک ملت ، در واقع آن ملت را زندگی و جاودانگی بخشیده است . بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کـردم بدیــن پــــارسی فردوسی در سال 329 هجری برابر با 940 میلادی در روستای باژ از توابع طوس در خانواده ای از طبقه دهقانان دیده به جهان گشود و در جوانی شروع به نظم برخی از داستانهای قهرمانی کرد. در سال 370 هجری برابر با 980 میلادی زیر دید تیز و مستقیم جاسوس های بغداد و غزنین ، تنظیم شاهنامه را آغاز می کند و به تجزیه و تحلیل نیروهای سیاسی بغداد و عناصر ترک داخلی آنها می پردازد. فردوسی ضمن بیان مفاسد آنها، نه تنها با بغداد و غزنین ، بلکه با عناصر داخلی آنها نیز می ستیزد و در واقع ، طرح تئوری نظام جانشین عرب و ترک را می ریزد حداقل آرزوی او این بود که ترکیبی از اقتدار ساسانیان و ویژگیهای مثبت سامانیان را در ایران ببیند. چهار عنصر اساسی برای فردوسی ارزشهای بنیادی و اصلی به شمار می آید و او شاهنامه خود را در مربعی قرار داده که هر ضلع آن بیانگر یکی از این چهار عنصر است آن عناصر عبارتند از: ملیت ایرانی ، خردمندی ، عدالت و دین ورزی او هر موضوع و هر حکایتی را برپایه این چهار عنصر تقسیم می کند. علاوه بر این ، شاهنامه ، شناسنامه فرهنگی ما ایرانیان است که می کوشد تا به تاخت و تاز ترک های متجاوز و امویان و عباسیان ستمگر پاسخ دهد او ایرانی را معادل آزاده می داند و از ایرانیان با تعبیر آزادگان یاد می کند؛ بدان سبب که پاسخی به ستمهای امویان و عباسیان نیز داده باشد؛ چرا که مدت زمان درازی ، ایرانیان ، موالی خوانده می شدند و با آنان همانند انسان های درجه دوم رفتار می شد بنابراین شاهنامه از این منظر، بیش از آن که بیان اندیشه ها و نیات یک فرد باشد، ارتقای نگرشی ملی و انسانی و یا تعالی بخشیدن نوعی جهانبینی است. سی سال بعد یعنی در سال 400 هجری برابر با 1010 میلادی پس از پایان خلق شاهنامه این اثر گرانبها به سلطان محمود غزنوی نشان داده می شود. به علت های گوناگون که مهمترینشان اختلاف نژاد و مذهب بود اختلاف دستگاه حکومتی با فردوسی باعث برگشتن فردوسی به طوس و تبرستان شد. استاد بزرگ شعر فارسی در سال 411 هجری برابر با 1020 میلادی در زادگاه خود بدرود حیات گفت ولی یاد و خاطره اش برای همه دوران در قلب ایرانیان جاودان مانده است. زبان ، شرح حال انسان هاست اگر زبان را برداریم ، تقریبا چیزی از شخصیت ، عقاید، خاطرات و افکار نظام یافته ما باقی نخواهد ماند بدون زبان ، موجودیت انسان هم به پایان می رسد زبان ، ذخیره نمادین اندیشه ها، عواطف ، بحران ها، مخالفت ها، نفرت ها، توافق ها، وفاداری ها، افکار قالبی و انگیزه هایی است که در سوق دادن و تجلی هویت فرهنگی انسانها نقش اساسی دارد.همگان بر این باورند که واژه ها در کارگاه اندیشه و جهان بینی اندیشمندان و روشنفکران هر دوره در هم می آمیزند تا زایش مفاهیم عمیق انسانی تا ابد تداوم یابد. با وجود این ، در یک داوری دقیق ، تمایزات غیرقابل کتمان و قوت کلام سخنسرای نام آور ایرانی حکیم ابوالقاسم فردوسی با همتایان همعصر خود آشکارا به چشم می خورد زبان و کلمات برآمده از ذهن فرانگر و تیزبین او، در محدودیت قالبهای شعری ، تن به اسارت نمی سپارد و ناگزیر به گونه شگفت آوری زنده ، ملموس و دورپرواز است فردوسی به علت ضرورت زمانی و جو اختناق حاکم در زمان خود، بالاجبار برای بیان مسائل روز: زبانی کنایه و اسطوره ای انتخاب کرده است ؛ در حالی که محتوای مورد بحث او مسائل جاری زمان است بدین اعتبار، فردوسی از معدود افرادی است که توان به تصویر کشیدن جنایات قدرت سیاسی زمان خویش را داشته است پایان سخن آن که انگیزه فردوسی از آفریدن شاهنامه مبارزه با استعمار و استثمار سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی خلفای عباسی و سلطه امیران ترک بود . آنچه کورش کرد و دارا وانچه زرتشت مهین زنده گشت از همت فردوسی سحـر آفرین نام ایــــران رفته بــود از یـاد تا تـازی و تـرک ترکــتــازی را بــرون راندند لاشـــه از کـمین ای مبـــارک اوستـــاد‚ ای شاعـــر والا نژاد ای سخنهایت بســوی راستی حبلی متین با تـــو بد کـــردند و قــدر خدمتت نشناختند آزمـــنـــدان بــخیـــل و تاجـــداران ضـنــیــن زندگی نامه حکیم فردوسی در "طبران طوس" در سال 329 هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است. فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید. همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت. چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه ی اصلیی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد. او خود می گوبد: بسی رنج بردم بدین سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد. اَلا ای برآورده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند چو بودم جوان برترم داشتی به پیری مرا خوار بگذاشتی به جای عنانم عصا داد سال پراکنده شد مال و برگشت حال بر خلاف آن چه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را صرفاً به خاطر علاقه خودش و حتی سالها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار رفته رفته ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاهی بزرگ کند و به گمان اینکه سلطان محمود چنان که باید قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت. اما سلطان محمود که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود تشویق نکرد. علت این که شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست. عضی گفته اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد (در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد. ظاهراً بعضی از شاعران دربار سلطان محمود به فردوسی حسد می بردند و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم ایران را در نظر سلطان محمود پست و ناچیز جلوه داده بودند. به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: که "شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست". گفته اند که فردوسی از این بی اعتنائی سلطان محمود بر آشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود گفت و سپس از ترس مجازات او غزنین را ترک کرد و چندی در شهرهائی چون هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت تا آنکه سرانجام در زادگاه خود، طوس درگذشت. تاریخ وفاتش را بعضی 411 و برخی 416 هجری قمری نوشته اند. فردوسی را در شهر طوس، در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند. در تاریخ آمده است که چند سال بعد، محمود به مناسبتی فردوسی را به یاد آورد و از رفتاری که با آن شاعر آزاده کرده بود پشیمان شد و به فکر جبران گذشته افتاد و فرمان داد تا ثروت فراوانی را برای او از غزنین به طوس بفرستند و از او دلجوئی کنند. اما چنان که نوشته اند، روزی که هدیه سلطان را از غزنین به طوس می آوردند، جنازه شاعر را از طوس بیرون می بردند. از فردوسی تنها یک دختر به جا مانده بود، زیرا پسرش هم در حیات پدر فوت کرده بود و گفته شده است که دختر فردوسی هم این هدیه سلطان محمود را نپذیرفت و آن را پس فرستاد. شاهنامه نه فقط بزرگ ترین و پر مایه ترین مجموعه شعر است که از عهد سامانی و غزنوی به یادگار مانده است بلکه مهمترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران قدیم و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسی است. فردوسی طبعی لطیف داشته، سخنش از طعنه و هجو و دروغ و تملق خالی بود و تا می توانست الفاظ ناشایست و کلمات دور از اخلاق بکار نمی برد. او در وطن دوستی سری پر شور داشت. به داستانهای کهن و به تاریخ و سنن قدیم عشق می ورزید. ویژگیهای هنری شاهنامه "شاهنامه"، حافظ راستین سنت های ملی و شناسنامه قوم ایرانی است. شاید بی وجود این اثر بزرگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می شد و اثری از آنها به جای نمی ماند. اهمیت شاهنامه فقط در جنبه ادبی و شاعرانه آن خلاصه نمی شود و پیش از آن که مجموعه ای از داستانهای منظوم باشد، تبارنامه ای است که بیت بیت و حرف به حرف آن ریشه در اعماق آرزوها و خواسته های جمعی، ملتی کهن دارد. ارد بزرگ متفکر شهیر کشورمان می گوید : ایرانیان نیک نامی و پاکی تبار گذشتگان خویش را در شاهنانه فردوسی می بینند و در هر دودمانی که باشند برآن راه خواهند بود . ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت ستیز داشته است. شاهنامه، منظومه مفصلی است که حدوداً از شصت هزار بیت تشکیل شده است و دارای سه دوره اساطیری، پهلوانی، تاریخی است. فردوسی بر منابع بازمانده کهن، چنان کاخ رفیعی از سخن بنیان می نهد که به قول خودش باد و باران نمی تواند گزندی بدان برساند و گذشت سالیان بر آن تأثیری ندارد. در برخورد با قصه های شاهنامه و دیگر داستانهای اساطیری فقط به ظاهر داستانها نمی توان بسنده کرد. زبان قصه های اساطیری، زبانی آکنده از رمز و سمبل است و بی توجهی به معانی رمزی اساطیر، شکوه و غنای آنها را تا حد قصه های معمولی تنزل می دهد. حکیم فردوسی خود توصیه می کند: تو این را دوغ و فسانه مدان به یکسان روش در زمانه مدان از او هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز معنی برد شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی اند. جنگ کاوه و ضحاک ظالم، کین خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاوش به دسیسه سودابه و . . . همه حکایت از این نبرد و ستیز دارند. تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبی ها در برابر ظلم و تباهی است. ایران که سرزمین آزادگان محسوب می شود همواره مورد آزار و اذیت همسایگانش قرار می گیرد. زیبایی و شکوه ایران، آن را در معرض مصیبت های گوناگون قرار می دهد و از همین رو پهلوانانش با تمام توان به دفاع از موجودیت این کشور و ارزشهای عمیق انسانی مردمانش بر می خیزند و جان بر سر این کار می نهند. برخی از پهلوانان شاهنامه نمونه های متعالی انسانی هستند که عمر خویش را به تمامی در خدمت همنوعان خویش گذرانده است. پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته اند. شخصیت های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است. آنها مأموران اهریمنند و قصد نابودی و فساد در امور جهان را دارند. قهرمانان شاهنامه با مرگ، ستیزی هماره دارند و این ستیز نه روی گردانی از مرگ است و نه پناه بردن به کنج عافیت، بلکه پهلوان در مواجهه و درگیری با خطرات بزرگ به جنگ مرگ می رود و در حقیقت، زندگی را از آغوش مرگ می دزدد. اغلب داستانهای شاهنامه بی اعتباری دنیا را به یاد خواننده می آورد و او را به بیداری و درس گرفتن از روزگار می خواند ولی در همین حال آنجا که هنگام سخن عاشقانه می رسد فردوسی به سادگی و با شکوه و زیبایی موضوع را می پروراند. نگاهی به پنج گنج نظامی در مقایسه با شاهنامه، این حقیقت را بر ما نمایان تر می کند. در پنج گنج، شاعر عارف که ذهنیتی تغزلی و زبانی نرم و خیال انگیز دارد، در وادی حماسه چنان غریق تصویرسازی و توصیفات تغزلی شده که جای و مقام زبان حماسه را فراموش کرده است حال آنکه که فردوسی حتی در توصیفات تغزلی در شأن زبان حماسه، از تخیل و تصاویر بهره می گیرد و از ازدحام بیهوده تصاویر در زبان حماسی اش پرهیز می کند. تصویرسازی تصویرسازی در شعر فردوسی جایی بسیار مهم دارد. شاعر با تجسم حوادث و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده او را همراه با خود به متن حوادث می برد، گویی خواننده داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است. تصویرسازی و تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی اغلب توصیفات طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و . . . در شعر او حالت و تصویری حماسی دارد و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی موجب هماهنگی جزئی ترین امور در شاهنامه با کلیت داستان ها شده است. چند بیت زیر در توصیف آفتاب بیان شده است: چو خورشید از چرخ گردنده سر برآورد بر سان زرین سپر *** پدید آمد آن خنجر تابناک به کردار یاقوت شد روی خاک *** چو زرین سپر برگرفت آفتاب سرجنگجویان برآمد ز خواب و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد: چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشگر کشید موسیقی موسیقی در شعر فردوسی از عناصر اصلی شعر محسوب می شود. انتخاب وزن متقارب که هجاهای بلند آن کمتر از هجاهای کوتاه است، موسیقی حماسی شاهنامه را چند برابر می کند. علاوه بر استفاده از وزن عروضی مناسب، فردوسی با به کارگیری قافیه های محکم و هم حروفیهای پنهان و آشکار، انواع جناس، سجع و دیگر صنایع لفظی تأثیر موسیقایی شعر خود را تا حد ممکن افزایش می دهد. اغراقهای استادانه، تشبیهات حسی و نمایش لحظات طبیعت و زندگی از دیگر مشخصات مهم شعر فردوسی است. برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس هوا نیلگون شد، زمین آبنوس چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز و تیغ هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ز بس نیزه و گونه گونه درفش از آواز دیوان و از تیره گرد ز غریدن کوس و اسب نبرد چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر ز خون یلان دشت گشت آبگیر زمین شد به کردار دریای قیر همه موجش از خنجر و گرز و تیر دمان بادپایان چو کشتی بر آب سوی غرق دارند گفتی شتاب منبع داستانهای شاهنامه نخستین کتاب نثر فارسی که به عنوان یک اثر مستقل عرضه شد، شاهنامه ای منثور بود. این کتاب به دلیل آن که به دستور و سرمایه "ابومنصور توسی" فراهم آمد، به "شاهنامه ابومنصوری" شهرت دارد و تاریخ گذشته ایران به حساب می آید. اصل این کتاب از میان رفته و تنها مقدمه آن که حدود پانزده صفحه می شود در بعضی نسخه های خطی شاهنامه موجود است. علاوه بر این شاهنامه، یک شاهنامه منثور دیگر به نام شاهنامه ابوالموید بلخی وجود داشته که گویا قبل از شاهنامه ابومنصوری تألیف یافته است، اما چون به کلی از میان رفته درباره آن نمی توان اظهارنظر کرد. پس از این دوره در قرن چهارم شاعری به نام دقیقی کار به نظم در آوردن داستانهای ملی ایران را شروع کرد. دقیقی زردشتی بود و در جوانی به شاعری پرداخت. او برخی از امیران چغانی و سامانی را مدح گفت و از آنها جوایز گرانبها دریافت کرد. دقیقی ظاهراً به دستور نوح بن منصور سامانی مأموریت یافت تا شاهنامه ی ابومنصوری را که به نثر بود به نظم در آورد. دقیقی، هزار بیت بیشتر از این شاهنامه را نسروده بود و هنوز جوان بود که کشته شد (حدود 367 یا 369 هـ. ق) و بخش عظیمی از داستانهای شاهنامه ناسروده مانده بود. فردوسی استاد و هشمهری دقیقی کار ناتمام او را دنبال کرد. از این رو می توان شاهنامه دقیقی را منبع اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه دانست. بخش های اصلی شاهنامه موضوع این شاهکار جاودان، تاریخ ایران قدیم از آغاز تمدن نژاد ایرانی تا انقراض حکومت ساسانیان به دست اعراب است و کلاً به سه دوره اساطیری، پهلوی و تاریخی تقسیم می شود. دوره اساطیری این دوره از عهد کیومرث تا ظهور فریدون ادامه دارد. در این عهد از پادشاهانی مانند کیومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشید سخن به میان می آید. تمدن ایرانی در این زمان تکوین می یابد. کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن در این دوره صورت می گیرد. در این عهد جنگها غالباً جنگ های داخلی است و جنگ با دیوان و سرکوب کردن آنها بزرگ ترین مشکل این عصر بوده است. (بعضی احتمال داده اند که منظور از دیوان، بومیان فلات ایران بوده اند که با آریایی های مهاجم همواره جنگ و ستیز داشته اند) در پایان این عهد، ضحاک دشمن پاکی و سمبل بدی به حکومت می نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر و حمایت مردم او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می شود. دوره پهلوانی دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون شروع می شود. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به ترتیب به پادشاهی می نشیند. جنگهای میان ایران و توران آغاز می شود. پادشاهی کیانی مانند: کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. در این عهد دلاورانی مانند: زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب و امثال آنان ظهور می کنند. سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب کشته می شود و رستم به خونخواهی او به توران زمین می رود و انتقام خون سیاوش را از افراسیاب می گیرد. در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت پیغمبر ایرانیان ظهور می کند و اسفندیار به دست رستم کشته می شود. مدتی پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست برادر خود، شغاد از بین می رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد، و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می رسد. دوره تاریخی این دوره با ظهور بهمن آغاز می شود و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می رسند. در این زمان اسکندر مقدونی به ایران حمله می کند و دارا را که همان داریوش سوم است می کشد و به جای او بر تخت می نشیند. پس از اسکندر دوره پادشاهی اشکانیان در ابیاتی چند بیان می گردد و سپس ساسانیان روی کار می آیند و آن گاه حمله عرب پیش می آید و با شکست ایرانیان شاهنامه به پایان می رسد.


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:40 ] [ امیرمحمد محبی ]

سورنا یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ است که سپاه ایران را در نخستین جنگ با رومیان از سوی اشک سیزدهم ( ارد orod * ) پادشاه دلاور اشکانی فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان قسمتی از ارمنستان و آذربادگان را تصرف نموده بودند، را با شکستی سخت و تاریخی روبرو ساخت. «ژول سزار» Julius Caesar و «پومپه» Pompee و «کراسوس» Crassus سه تن از سرداران بزرگ روم بودند که کشورهای پهناوری را که به تصرف این دولت درآمده بود، اداره می‌کردند. «کراسوس» فرمانروای شام (سوریه) بود و برای گسترش دولت روم در آسیا، سودای چیرگی بر ایران و سپس هند را در سر می‌پروراند و سرانجام با حمله به ایران این نقشه خویش را عملی ساخت. «کراسوس» با سپاهی مرکب از 42 هزار نفر از لژیونهای ورزیده روم که خود فرماندهی آنان را بر دوش داشت به سوی ایران روانه شد ارد پادشاه ایران که خود در شرق ایران در حال جنگ با مهاجمین بود ، یکی از فرماندهان بسیار باهوش و شجاع خود به نام سورنا را به جنگ رومیها فرستاد. نبرد میان دو کشور در سال 53 پیش از آذربادگان آغاز و تا قلب میان رودان ادامه یافت . در جنگی که در جلگه‌های میان رودان ( بین‌النهرین ) و در نزدیکی شهر کاره Carrhae «حران» روی داد. در جنگ «حران»، سورنا با یک نقشه نظامی ماهرانه و به یاری سواران پارتی که تیراندازان چیره دستی بودند، توانست یک سوم سپاه روم را نابود و دستگیر کند. «کراسوس» و پسرش «فابیوس» Fabius در این جنگ کشته شدند و تنها شمار اندکی از رومیها موفق به فرار گردیدند. جنگ حران که نخستین جنگ میان ایران و روم به شمار می‌رود، دارای اهمیت بسیار در تاریخ است زیرا رومیها پس از پیروزیهای پی‌درپی برای نخستین بار در جنگ شکست بزرگی خوردند و این شکست به قدرت آنان در دنیای آن روز سایه افکند و نام ایران و دولت پارت را بار دیگر در جهان پرآوازه کرد.،دولت روم در پیشرفت مرزهای خود در شرق، با سد نیرومند ایرانی روبرو شد و از آن زمان به بعد گسترش و توسعه آن دولت در آسیا، پایان پذیرفت. پس از پیروزی «سورنا» بر «کراسوس» و شکست روم از ایران، نزدیک به یک سده، رود فرات مرز شناخته شده میان دو کشور گردید و رومیها برای جلوگیری از شکستهای آینده و به پیروی از ایرانیان ناچار شدند به وجود سواره نظام در سپاه خود توجه بیشتری بنمایند. مرگ سورنا ، باعث شد اروپائیان مرگ او را برگردن اشک سیزدهم بیافکنند تا بدین گونه انتقام از پادشاه مقتدر امپراتوری ایران بگیرند . و متاسفانه این دسیسه کارگر افتاد بگونه ای که زخم این نیرنگ سپاه ایران را ضعیف و ضعیف تر نمود . و تا پایان دوره سلسله اشکانی دیگر سپاهی به اقتدار و بزرگی دوران اشک سیزدهم پدید نیامد . اروپائیان هر گاه در صحنه قدرت نتوانسته اند پیش روند ، دست به حیله گری و دروغ گویی زده اند و فاحش ترین نمونه آن دسایس آنها در طی سلسله اشکانی است... (*) ارد سیزدهمین پادشاه سلسله اشکانی بود او مقتدرترین حکمران آن سلسله است . فرماندهان بسیار شجاعی همچون سورنا را در اختیار داشت . در ضمن ارد نام اندیشمند و مصلح کشورمان ارد بزرگ هم هست او دارای درسهای زیادی در حوزه اخلاق و حکمت است و صاحب نظریاتی همچون قاره کهن و کهکشان بزرگ اندیشه و ...


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:39 ] [ امیرمحمد محبی ]

هیچ کس به درستی از زمان اختراع باطری خبر ندارد نخستین تصور ها این بود که باطری در سال ۱۷۸۶ توسط لوییچی  گالوانی دانشمند ایتالیایی اختراع شده بود.

archeology wonders ashkanian  2210374639 31a0e40135 o اشکانیان نخستین مخترع باطری در جهان | تاریخ ما Tarikhema.ir

در سال ۱۹۳۶ مطابق با سال ۱۳۱۴ در نزدیکی شهر تیسفون در عراق امروزی کوزه ی بسیار عجیبی کشف شد که قدمت کوزه را به ۲۰۰۰ سال قبل یعنی زمان حکومت اشکانیان نسبت دادند در آن زمان نیز تیسفون و عراق امروزی جزو قلمرو ایرانیان محسوب می شد.ارتفاع کوزه ۴ سانتی متر و قطر آن به ۸ سانتی متر می رسید و در ته کوزه یک دیسک مسی و در وسط آن یک لوله مسی که در داخل آن نیز یک لوله آهنی وجود داشت قسمت هایی از سر آن نیز با قیر پوشیده شده بود.

 ویلهلم کونیک باستان شناس آلمانی در سال ۱۹۴۰ قبل وقتی این پیل را در موزه ایران و عراق دید آن را با خود به موزه ی برلین برد و در آنجا آن را مورد برسی قرار داد و سپس نظریات جالبی در باره آن ارائه داد او گفت که این کوزه یک پیل الکتریکی یا یک باطری است که برای آبکاری طلا یا نقره به کار می رفته است.در سال ۱۹۴۰ ویلارد گری مهندس برق ماکتی از آن کوزه درست کرد و محلول مس سولفات را در آن ریخت و آزمایشی انجام داد که منجر به تولید  ۱٫۵ تا ۲ ولت برق شد او ثابت کرد که این کوزه می تواند جریان الکتریکی را بر قرار بکند بعد از جنگ جهانی دوم یک باطری دیگر از این شکل نیز در همان ناحیه یافت شد.

در سال  ۱۹۷۰ نیز  آرن اگبرکت باستان شناس آلمانی آزمایش دیگری نیز روی کوزه انجام داد و مقداری آب انگور را بجای محلول مس سولفات استفاده کرد او مشاهده کرد که باطری الکتریسته  ۰٫۸۷ ولت ایجاد می کند این آزمایش ثابت کرد که اشکانیان در بیش از ۲۰۰۰ سال قبل قادر به تولید الکتریسیته از یک ماده اسیدی بوده اند.

archeology wonders ashkanian  baghdad battery اشکانیان نخستین مخترع باطری در جهان | تاریخ ما Tarikhema.irدر سال ۱۹۹۹ توسط دانشجویان دکتر Marjorie Senechal، استاد ریاضیات و تاریخ علم در Smith College ماساچوست نمونه های دیگری از این باطری را بازسازی کردند و موفق شدند از آن ۱٫۵ ولت برق بدست آورند.

در مورد کاربردهای این باطری یا پیل یا کوزه اختلاف نظرهای زیادی وجود دارد عده ای معتقد هستند که این کوزه تنها ظرفی بود که برای تولید دارو مورد استفاده قرار می گرفت اما در اینکه این سیستم توانایی تولید جریان الکتریسته را داشته شکی وجود ندارد.اما بعد از مدتی که معلوم شده مطالعه روی این باطری برای اروپاییان بسیار سنگین است و این مساله را اثبات می کند که ایرانیان ۱۸۰۰ سال قبل از اروپاییان باطری را اختراع کرده بودند تحقیقات بروی این باطری متوقف شد.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:38 ] [ امیرمحمد محبی ]

سواره نظام اشكاني- ساساني

سواره نظام آهنی امپراتوری «هان» در چين (قرن 2 پیش از میلاد) بسیار شبیه به سواره نظام آهنی شاهنشاهی اشکانی(250 پیش از میلاد تا 225 پس از میلاد) به نام «کاتافراکتس ها» هستند. کاتافراکتس ها در جنگها، پیروزی ایرانیان و ترس و وحشت رومیان را فراهم کردند(قسمتی از گزارش سرداران رومی به سنای روم در مورد سواره نظام آهنی ایرانیان: [ایرانیان از سواره نظامی استفاده می کردند که برای ما بسیار نا آشنا بود خود سوار کار و حتی اسب پوشیده از زره بود و نیزه های بسیار بزرگ به دست داشتند که به راحتی از زره سربازان ما رد می شد و آنها را از پای در می آورد] .


امپراتوری هان با شاهنشاهی اشکانی در رابطه بود و تاریخ نویسان «هان»، از تجهیزات فولادی ایرانیان و همچنین روشهای جنگی آنها از جمله استفاده از سواره نظام آهنی(کاتافراکتس ) و همچنین مهارت خیره کننده پارتیان در استفاده از تیرو کمان بر روی اسب سخن گفته اند. در مورد شمشیر های فولادی ایرانیان(پارتیان), سرداران رومی نجات یافته از نبرد کرهه یا حران(53 پیش از میلاد) در گزارشی به سنای روم به آن اشاره کردند که شمشیرهای ایرانیان هرگز شکسته نمی شد(اشاره به شمشیر های فولادی زمان اشکانیان).

آنچه جنگهای اشکانیان در برابر رومیان را برای مورخان غربی جالب توجه کرده است ، پیروزی های اشکانیان به علت سواره نظام زره پوش و استراتژی نظامی خاص آنها است.

 مورخین پس از بررسیهای تاریخی علت پیروزی مطلق پارتیان(ایرانیان) را در دو چیز می دانند: یکی زره-پوشان و دیگری کمانداران ورزیده سبک اسلحه پارتی.


«سنگین- زره پوشان» اشکانی، بخش برگزیده(elite members) سپاه ایران را در زمان سورنا تشکیل می دادند. خاصیت این زره ها این بود که تمام بدن را می پوشاند. به طوری که هیچ قسمتی از بدن سرباز دیده نمی شد. این اولین بار بود که چنین زرهی در دنیا اختراع شده بود و حتی کهنه کار ترین جنگجویان رومی نیز در تمام سوابق خود ، چنین زرهی ندیده بودند.


بعدها این زره توسط ساسانیان تقویت شد و چنان مورد توجه رومیان قرار گرفت که Ammianus Marcellinus سوار زره پوش پارسی را چنین با تعجب تصویر می کند: [شوالیه (knight) پارسی لباسی تمام آهنین دارد. تمام اعضای بدن او در میان ورقهای قطور فلزی پوشیده اند و در بین اعضا ، مفصلهای فلزی قرار دارند. با مهارت تمام ،جمجمه ای فلزی سرش را فرا گرفته است. هیچ پیکان و نیزه ای در او اثر نمی کند . شاید تنها راه نفوذ بر آن، باریکه کوچکی باشد که از طریق آن می بینند و یا سوراخهای ریزی که برای تنفس تعببه شده اند. و نیز اسبهایشان توسط پوشش چرمین محافظت می شوند] .

زره اشکانی بهینه سازی شده ي در دوره ساسانی ، دقیقا در طاق بستان کرمانشاه تصویر شده است :

چندی بعد این نوع زره توسط شوالیه های رومی مورد استفاده و بهینه سازی قرار گرفت و تا قرون وسطا متداول بود. تواناییهای خارق العادهء آنها ،در غرب چون ضرب المثل روایت می شد. قطعه زیر نوشتهء آرتور کونان دویل(Sir Arthur Conan Doyle) خالق داستانهای شرلوک هلمز(Sherlock Holmes books ) است:
[ With which Parthian shot he walked away, leaving the two rivals open-mouthed behind him ]

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

گرچه پيرامون تركيب و سازمان ارتش اشكاني مانند ارتش هخامنشي مدرك‌هاي درست و كاملي در دست نيست، اما شرحي كه مورخان معتبر رومي از رشادت و چالاكي و مهارت سوارنظام پارث در تيراندازي ذكر كرده اند و بنا بر آن‌چه از شرح رويدادهاي جنگ‌هاي بين ايران و و روم برمي‌آيد، مي‌توان گفت كه پادشاهان اشكاني پيروزي‌هاي درخشان خود را در برابر رومي‌ها مديون مانورهاي برق آسا و دلاوري‌هاي اين رسته هستند و شهرت و افتخار تاريخي سواران ايران در واقع از همين دوره آغاز مي شود. پس در اين كه رسته‌ي اصلي و عمده‌ي ارتش ايران در دوران اشكاني قسمت سواران بوده محل ترديد نيست وبه علاوه رسته‌ي پياده و اسواران‌هاي جماز هم به كار مي‌رفته است. بنابر آنچه از گفته‌هاي مورخين رومي مانند پلوتارك، ژوستين و غيره بر مي‌آيد، سوارنظام ايران در زمان اشكانيان به دو قسمت ممتاز تقسيم مي شده است: سوار سبك اسلحه. 2- سوار سنگين اسلحه

سوار سبك اسلحه

اين رسته عامل حركت و مانور و بيش‌تر براي اجراي حركت‌هاي سريع، مانورهاي پر وسعت، عمليات تأخيري، دستبرد، اكتشافات، پوشش و جنگ آن‌ها در تيراندازي به حدي بوده كه اغلب در موقع تاخت به چابكي روي زين برگشته و به طور قيقاج تير مي‌انداختند و با اين وصف تيرشان كمتر به خطا مي رفت.

در آغاز نبرد دسته‌هاي سوار سبك اسلحه از چند طرف دشمن را مورد حمله قرار مي دادند و تيرهاي خود را به شدت بر سر دشمن مي‌باريدند حتي اگر دشمن مبادرت به حمله مي كرد از در آويختن با وي و مبارزه تن به تن احتراز مي‌كردند و به جنگ و گريز مي پرداختند و همين كه دشمن را مدتي دنبال خود مي‌كشانيدند و او را از هر حيث فرسوده و خسته مي‌كردند، از جلوي او عقب نشيني كرده جاي خود را به سوار نظام سنگين اسلحه واگذار مي‌نمودند و آن‌ها با وارد ساختن ضربت‌هاي قطعي دشمن را منكوب و متلاشي مي‌ساختند. بنابر روايات برخي از مورخان كار ديگر سوارهاي سبك اسلحه بلندكردن گرد و غبار بود تا در پناه آن دشمن نتواند ميزان استعداد يا سمت عقب نشيني آن‌ها را تشخيص بدهد.

سوار سنگين اسلحه

اين رسته عامل ضربت و رزم نزديك و تن به تن بود و به همين جهت اين سوارها سراپا غرق در آهن پولاد مي شدند. اسلحه تدافعي آن‌ها عبارت از جوشن چرمي بلندي بود كه تا زانو مي‌رسيد و روي آن قطعه‌هايي از آهن مي‌دوختند، كلاه خود فلزي آن‌ها طوري بود كه پشت گردن و قسمتي از صورت را محفوظ مي داشت؛ شلوارشان چرمي و تا روي پا مي‌رسيد و اسب‌هاي خود را با برگستواني از چرم شتر مي پوشانيدند كه روي آنرا با قطعه‌هايي از آهن به شكل پر مرغ دوخته بودند و تمام اين قطعه‌ها صيقلي و براق بود و بعضي از اين سوارها سپرهايي از چرم خام يا فلز داشتند. اسلحه تعرضي آن‌ها عبارت از يك نيزه بلند خيلي محكم بود كه طول آن از دو متر تجاوز مي كرد و قدرت نيزه‌زني اين سوارها به اندازه‌ايي بود كه اغلب با يك ضربت دو سرباز رومي را به هم مي دوختند. يك شمشيردو دمه كوتاه ويك كارد به كمر مي بستند كه آن‌ها را در موقع گلاويز شدن با دشمن به‌كار مي بردند.

پياده نظام

در ارتش دوره اشكاني عده‌هاي پياده نسبت به سوار خيلي كم و فقط براي حراست اردوگاه‌ها و حفظ قلاع و دربندها و انجام خدمات اردويي به‌كار مي رفت.

اسواران‌هاي جماز

در بعضي موارد از جمله نبردهاي اردوان پنجم با روميان ديده شده است كه در ارتش اشكاني اسواران‌هاي جماز هم بكار مي رفته و در واقع قسمتي از سوارنظام سنگين اسلحه بوده، ولي در همين نبردها چون رومي‌ها با ريختن گلوله هاي كوچك خاردار روي زمين به پاي شترها صدمه مي زدند و از سرعت حركت آن‌ها مي كاستند. به اين واسطه در دوره هاي بعد ديگر قسمت جماز به كار نمي رفت.

ارتشي از چريك‌ها

از روي نوشته هاي مورخين رومي اين طور معلوم مي شود كه سواي پادگان‌هاي پايتخت يا شهرهاي مهم ديگري كه در فصول مختلف اقامتگاه سلطنتي بوده، همچنين پاسداران دژها و دربندهاي مهم نظامي لشكريان پارث به صورت ارتش دايمي در مراكز معيني مجتمع نبودند و فقط در موقع جنگ احضار و به صورت چريك اداره مي شدند. بيش‌تر افراد ارتش از اتباع سركردگان و بزرگان پارث بوده و خود ايشان هم در جنگ شركت مي كردند. چنانكه ژوستن مي گويد در جنگ سورن سردار اشكاني با كراسوس رومي چهارصد نفر از بزرگان پارث شركت داشتند و عده سوارهاي آن‌ها به پنجاه هزار تن مي رسيد. پلوتارك در موقع تعريف از سورن سردار شهير آن دوره ايران مي گويد: « سورن به تنهايي مي توانست از اتباع خويش ده هزار مرد مسلح و مجهز در ميدان جنگ حاضر نمايد ».

زندگي سربازان

سربازان پارث از حيث زندگاني خيلي ساده و قانع و بنابر عادت طايفگي و ايلياتي اغلب در پشت اسب به سر مي‌بردند و در سواري و تحمل سختي‌هاي جنگ و گرما و تشنگي به‌حدي پرطاقت بودند كه مايه‌ي حيرت رومي‌ها مي‌شدند. پارث‌ها از جنگ‌هاي شبانه احتراز مي‌كردند و همين كه هوا تاريك مي‌شد دست از مبارزه مي‌كشيدند و با دشمن قطع تماس مي‌كردند و به مسافت خيلي دوراز او اردو مي زدند، زيرا ازيك طرف عادت به خندق كني و استحكام اردوگاه خود نداشتند و از طرف ديگر چون به اسب‌هاي خود خيلي علاقه‌مند بودند لازم مي‌دانستند شبها به آن‌ها استراحت بدهند.

شيوه‌ي رزم

پارث‌ها چون از فن محاصره و قلعه گيري اطلاعي نداشتند اگرهم در بعضي از جنگ‌ها اسباب و آلات محاصره روميان را به غنيمت مي بردند آنها را بي‌درنگ خراب و منهدم مي‌ساختند. از ارابه هاي داسدار و گردونه هاي دوره هخامنشيان در ارتش اشكاني اثري ديده نمي شود زيرا شيوه هاي رزمي و عمليات سواره آنها اقتضاي استعمال ارابه ها را نمي‌كرده است.

پارثها در فصل زمستان زياد مايل به جنگ نبودند وبعضي از مورخين رومي اين طور تصور مي كنند كه چون مهارت آن‌ها بيش‌تر در تيراندازي بود و در فصل زمستان به علت رطوبت هوا زه كمان‌ها سست مي شد، تيرهاي آنها كاري نبود. ولي بيش‌تر آن‌ها براين عقيده هستند كه چون تأمين عليق قسمت‌هاي بزرگ سوار در فصل زمستان نامقدور بود و اسب‌ها از كمي عليق ناتوان و بي پا مي شدند، از اين رو حتي الامكان در اين فصل از جنگ احتراز مي‌ورزيدند.

سوارهاي پارث در موقع حمله به دشمن رجزخواني و هياهو مي كردند و طبل‌هاي كوچكي به قاچ‌زين آويخته بودند كه با زدن دسته جلو بر آن‌ها غلغله و صداي زياد راه مي انداختند.

در موقع مذاكره صلح رسم پارث‌ها اين بود كه زه كمان‌ها را مي گشودند و با اين حال به دشمن نزديك مي‌شدند. براي حمل آذوقه و عليق و لوازم جنگي و به‌خصوص مقدار زيادي تير كه با خود حمل مي كردند پارث‌ها داراي بنه‌هاي مرتب بودند و بيش‌تر از وجود شتر و ارابه استفاده مي‌كردند.

دستاوردهاي نظامي

به همين سواره نظام رشيد و پرطاقت بود كه پارث‌ها توانستند لژيون‌هاي فاتح و شكست ناپذير امپراطوري روم را در ساحل فرات و دجله متوقف سازند و سرداران معروف و مغرور رومي را مانند كراسوس در نبرد « حران » نابود ساخته و قواي آنتوان سردار ديگر رومي را در مادكوچك( آذربايجان) طوري شكست بدهند كه سردار مزبور با تن دادن به‌ عقب نشيني خفت‌آوري فقط جان خود را از چنگال سوارنظام رشيد پارث نجات دهد. ژوستن مورخ رومي در توصيف سلحشوري سوارنظام پارث اين طور مي نويسد:

«بايد با حيرت و تحسين به مردانگي و دلاوري پارث‌ها نگريست. چه پارث‌ها در اثر رشادت و جنگ‌آوري نه تنها مردماني را كه برايشان سيادت داشتند تابع خويش ساختند بلكه دولت روم را در زماني كه به اوج قدرت خود رسيده و سه مرتبه با بهترين سردارانش به ايران حمله ور شد، شكست دادند و در نتيجه معلوم شد پارث‌ها يگانه مردمي هستند كه نه فقط با رومي‌ها برابرند بلكه فاتح لشكر روم بشمار مي آيند».

اين مطلب از كتاب ايرانشهر برداشت شده است كه پيش از انقلاب اسلامي با همكاري يونسكو و برخي از برجسته‌ترين نويسندگان آن دوران به سرپرستي علي اصغر حكمت تنظيم شده است. جزيره‌ي دانش قصد دارد اين اثر جاويدان را، كه در واقع فرهنگ‌نامه‌ي ايران‌شناسي است، آرام آرام منتشر كند.

 بیشتر این تصويرها از پايگاه خانه‌ي ايران برداشت شده است.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:37 ] [ امیرمحمد محبی ]

نامهای پادشاهان ساسانی

1 ) اردشیر بابکان در حدود چهل سال پادشاه ایران بود
2 ) شاپور اردشیر در حدود سی سال پادشاه ایران بود
3 ) اورمزد شاپور حدود یکسال پادشاه ایران بود        
4 ) بهرام اورمزد سه سال و سه ماه پادشاه ایران بود
5 ) بهرام بهرام نوزده سال پادشاه ایران بود
6 ) بهرام بهرامیان چهار ماه پادشاه ایران بود
7 ) نرسی پسر بهرام نه ماه پادشاه ایران بود
8 ) اورزمد پسر نرسی نه سال پادشاه ایران بود 
9 ) شاپور اورمزد ملقب به شاپور ذوالاکتاف
10 ) اردشیر برادر شاپور ده سال پادشاه ایران بود
11 ) بهرام بن شاپور چهارده سال پادشاه ایران بود
12 ) یزدگرد اول سی سال پادشاه ایران بود 
13 ) بهرام گور شصت و سه سال پادشاه ایران بود
14 ) یزدگرد دوم پسر بهرام گور هیجده سال پادشاه ایران بود
15 ) هرمزد پسر یزدگرد یک سال پادشاه ایران بود 
16 ) پیروز پسر یزدگرد یازده سال پادشاه ایران بود 
17 ) پلاش پنج سال پادشاه ایران بود
18 ) قباد پسر پیروز چهل و سه سال پادشاه ایران بود 
19 ) انوشیروان دادگر ( دادگستر ترین شاه ساسانی ) چهل و هشت سال پادشاه ایران بود
20 ) هرمزد دوازده سال پادشاه ایران بود
21 ) خسرو پرویز - آفریننده حماسه خسرو و شیرین سی و هشت سال پادشاه ایران بود 
22 ) قباد معروف به شیرویه هفت ماه پادشاه ایران بود
23 ) اردشیر شیرویه شش ماه پادشاه ایران بود
24 ) کراز که او را فرایمن نیز میگفتند پنجاه روز پادشاه ایران بود
25 ) پوران دخت شش ماه پادشاه ایران بود
26 ) آرزم دخت چها رماه پادشاه ایران بود 
27 ) فرخزاد یک ماه پادشاه ایران بود
28 ) یزدگرد سوم آخرین پادشاه نگونبخت ساسانی بیست سال پادشاه ایران بود که با حمله اعراب بادیه نشین و جنگجو سلسله اش در هم کوبیده شد و فرهنگ و سرمایه های کشورش مورد تاخت و تاز بادیه نشینان قرار گرفت .  

با کمال تاسف بارها و بارها من دیده ام که در کتب مختلف یا افراد مختلف میگویند : به دلیل آنکه مردم از جور و ستم ساسانیان به تنگ آمده بودند سلسله شاهنشاهی ساسانی از هم فروپاشید . ولی این یک کینه توزی مسلم و سیاسی است که معتبر ترین اسناد  تاریخی- باستانشناسان و خاورشناسان و حتی شاهنامه فردوسی ثابت کننده آن است . تمام افتخارات شاهنشاهی هخامنشیان دوباره به سرزمین ما بازگشته بود . در این زمان دین یزدان پرستی ( زرتشتی ) به کمال میرسد و ایرانیان پزدان پاک را پرستش می نمودند . که فردوسی این عمل آنان را افتخاری برای ما و دنيا میداند .  يکی از دلايل فروپاشی آنان حملات مکرر اعراب به ایران بود. با تمام مقاومت یزدگرد سوم در برابر اعراب در چندین لشگر کشی - در نهایت این پادشاه توسط ماهوی سوری کشته میشود و ارتش ایران شکست می خورد . گفتنی است که در جنگ خانمان سوز قادسیه ( ایران و اعراب ) رستم فرخزاد فرمانده لشگر ایران بود و با تمام رشادتهای که تاریخ از او بیان کرده که یک تنه بر چندین نفر غالب میشده است اما متاسفانه مانند همیشه با خیانت عده ای از مردم ناسپاس ایرانی کشته میشود و ارتش شکل متحد خود را از دست میدهد و در نهایت ایران شکست میخورد . اعراب با اتهام بر اینکه مردمان ایران مردمانی کافر هستند و باید مسلمان شوند به همین جهت بارها شاهنشاهان یزدان پرست ایران را به اسلام فراخوانند . اما از آنجا که شاهان ایران برای گسترش دین خود قصد حمله به هیچ کشوری را نداشتتد و به دین زرتشتی احترام میگذاشتند و درصدد نبودند تا در ادیان دیگران دخالت کنند و به قول معروف به شعار عیسی به دین خود موسی به دین خود عمل ميکردند از قبول اسلام سر باز زدند . ولی از آنجا که اعراب مانند آنان از فرهنگ غنی برخوردار نبود و همه را غیر از خود کافر میدانست به کشور اهورایی ما یورش بردند و تمام افتخارات ایران زمین به یکباره درهم کوبیده شد . کتابخانه ها به آتش کشیده شدند و هر چه از گذشته برای ما باقی مانده بود - همه و همه نابود شد ( کتابهای علمی و پزشکی ایرانانیان - دینکرد های زرتشت - نسخه های اصلی گاتها و اوستا - گاهشمارها و . . . )  .حتی ایرانیان برای محفوظ ماندن مکانهای مقدس و باستانی  خود منجمله مقبره کورش کبیر در دشت مرغاب فارس ( پاسارگاد ) مجبور به تغییر نام آن شدند تا از دست ویرانگر اعراب محفوظ بماند و آنرا به مقبره مادر سلیمان تغییر نام دادند و یا آتشکده آذرگشسب که نام آنرا به تخت سلیمان تغییر دادند و یا نمونه بارز دیگر آن کاخهای پرسپولیس است که نام آنرا به تخت جمشید عوض کردند .

 

حمله تازيان به ايران

خلاصه ای از سلسله شاهنشاهی  ساسانیان :

اردوان پنجم آخرین پادشاه شاهنشاهی اشکانیان به سال 224 میلادی به دست اردشیر که موئسس سلسله جدیدی بود مغلوب شد . جد اردشیر مردی بود روحانی به نام ساسان . از این رو این سلسله به ساسانی مشهور گردید . پدر اردشیر بابکان یکی از پادشاهان دست نشانده اشکانی بود و بر ایالت فارس حکومت میکرد . و حکومت یکی از شهرها را برای پسر خود اردشیر گرفته بود . ارشیر بر آن شد تا دوباره سرزمین پارس را زنده کند و آیین و رسوم اصیل ایرانی را برای مردم بیاورد و دوباره ایران را به شکل هخامنشیان بازگرداند . به همین جهت درصدد شد تا حکومتی مستقل بنا کند . قبل از اردشیر یکی از پادشاهان اشکانی که دیده بود مردم علاقه مند به آیین مذهبی هستند به فکر تدوین دوباره اوستا برآمد . ولی ارشیر که خود از تبار روحانیون بود به این فکر جامه عمل پوشاند و به بزرگترین روحانی آن دوره " تنسر" فرمان داد اوراق پراکنده اوستا را جمع آوری کند و یک دولت روحانی و یکتا پرست که همراه با فر ایزدی بود بنا کند . به این ترتیب از فارس مهد هخامنشیان یک بار دیگر سلسله پادشاهی  بزرگی سر بر درآورد . اردشیر پس از شکست اردوان شاهزادگان کرمان – اصفهان و مسن( کشور کوچکی در مصب دجله و فرات ) را به اطاعت از خود واداشت و تیسفون که مرکز پادشاهی اشکانیان بود تسخیر کرد و در نتیجه بابل به دست اردشیر افتاد . اردشیر فتوحات بسیاری را نصیب ایران  کرد و هنگان مرگ به سال 241 میلادی سراسر فلات ایران جزو قلمرو ساسانیان شد . او تمام فتوحات خود طبق سنت چند هزار ساله ایران بر صخره ها نوشت . نمونه ای از آن در نقش رستم کمی آن طرف تر از مقبره داریوش کبیر قرار دارد و یا در استخر که زادگاه ساسانیان بود قابل رویت است . ارشیر در مدت 15 سال موفق به ایجاد امپراتوری بزرگ و واحد ایران گشت . او دارای شخصیت نظامی بود. ساسانيان به جنگهای داخلی خاتمه دادند و همه را در جای خود نشاندند و ثبات را در ایران جای دادند . از طرف دیگر مدام در جنگ با دشمنان دیرینه ایران بودند . که مهمترین آنان رومیان بودند . در این جنگها " والرین " امپراتور روم به دام شاپور افتاد و بعد از آن " ژولین " امپراتور دیگر روم در جنگ با شاپور شکست خورد و کشته شد . بعد از آنان خسروانوشیروان بر مسند پادشاهی جلوس کرد و یکی از باشکوه ترین دورانهای تاریخی ایران را رقم زد . اين پادشاه بزرگ ساسانی مانند جدش اردشیر مردی مدبر و سرداری بزرگ و کاردان بود .

مولفین عرب درباره وی کتابهای بسیاری نوشته اند و او را به عنوان قهرمان عدالت پرور معرفی نموده اند . وی با پشتکار و دادگری مجددا نظم اجتماعی سابق را که بدست مزدکیان بهم خورده بود در ایران برقرار کرد . آنگاه به اصلاحات اجتماعی و سیستمهای بهینه مالیاتی و همچنین ارتش نیرومند و منظم پرداخت . وی بعد از پیروزی در 3 جنگ حیثیت ایران را به مرحله سابق خود بازگرداند . پس از یک دوره مناقشات با روم شرقی معاهداتی برای نیم قرن با آنان منعقد ساخت و سپس به سوی " هیاطله " روانه شد و آنان را به کلی شکست داد . اعراب یمن که مورد حمله حبشیان قرار گرفته بودند از انوشیروان درخواست کمک نمودند و او حبشیان را از عربستان بیرون ریخت و سراسر آن را به زیر چتر پادشاهی  ساسانیان قرار داد . این کار او ایران را به منتهای عظمت و وسعت رساند .  در نهایت میتوان گفت یتکاپرستی بیش از حد پادشاهان اين سلسله و میدان دادن به مغ ها - آنان را کمی تضیف کرد که حتی یزدگرد سوم آخرین پادشاه در آخرین لحظه های زندگی از آسیابان درخواست یک ترکه مذهبی برای ستایش اهورامزدا نموده بود که همین درخواست پادشاه باعث مرگ وی شد . در سلسله ساسانیان موسیقی ایرانی پیشرفتی در خور تحسین کرد . بسیاری از پادشاهان این سلسله با موسیقی آشنایی داشتند و حتی مینواختند . این دوره را عصر طلایی موسیقی ایران نیز نامیده اند . مشهورترین موسیقیدان این دوره باربد نام داشت که برای 365 روز سال 360 مدل لحن موسیقی تدوین کرده بود . وی برای هفت روز هفته به همین شرح موسیقی هایی پدید آورده بود . او در زمان شهریاری خسروپرویز زندگی نمود . بعد از وی نکیسا چنگ دربار را مینواخت و به شهرت رسید . در زمان انوشیروان دانشگاه جندی شاپور مهمترین مرکز آموزشی بود. وقتی دانشگاه ادسا در سال 489 تعطیل شد نسطوریانی که از آنجا به ایران پناهنده شدند باعث غنی تر شدن سطح علمی این دانشگاه شدند. انوشیروان بر این نسطوریان ارج گذاشت. زمانیکه مدرسه افلاطونی آتن در سال 529 به فرمان جوسنتبان بسته شد،  دانشجویان آتنی نیز به این دانشگاه آمدند.  در این زمان  دانشگاه جندی شاپور یک مرکز علمی و آمورشی بود که دانشجویان ایرانی ، یونانی، رومی، سریانی و هندی را در خود جای داده بود و آنها را تشویق می کرد که با هم تبادل اطلاعات کنند. این دانشگاه دارای یک بیمارستان برای یاد گیری علوم پزشکی بود و یک رصد خانه نیز داشت و همه آموزشها به زبان سریانی بود.

دلايل سقوط و از هم پاشیدگی پادشاهی ساسانیان و پایان شاهنشاهی و امپراطوری ایران  و آغاز دوره جدیدی از تاریخ ایران که سوسمار خواران و شتر سوران عرب بر ایران تحمیل کردند

1. جنگهای مداوم آنان با رومیان  که باعث تضیف آن امپراتوری بزرگ شد .

2. آخرین دلیل که شاید مهمترین دلیل باشد هجوم شترسوارن عرب به ایران بود که با فلسفه : یا پذیرش اسلام و یا جنگ و کشته شدن همراه بود باعث فروپاشی آنان شد و ایران به دست اعراب بیابانگرد فتح شد و اثری از آن کشور بزرگ بر جای نماند .


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:37 ] [ امیرمحمد محبی ]

از كودكي و چگونگي تحصيل او آگاهي چنداني به دست نيستدر 8 سالگي قرآن آموخت و آن را از بر كرد و از همان هنگام به شاعري پرداختبرخي مي گويند در مدرسه هاي سمرقند درس خوانده استآنچه آشكار است، وي شاعري دانش آموخته بود و تسلط او بر واژگان فارسي چندان است كه هر فرهنگ نامه اي از شعر او گواه مي آوردرودكي از روزگار جواني آوازي خوش داشت، در موسيقي و نوازندگي چيره دست و پر آوازه بودوي نزد ابوالعنك بختياري موسيقي آموخت و همواره مورد ستايش او بود، آن چنان كه استاد در روزگار كهنسالي چنگ خود را به رودكي بخشيدرودكي در همان دوره شعر نيز مي سرود.شعر و موسيقي در سده هاي چهارم و پنجم همچون روزگار پيش از اسلام به هم پيوسته بودند و شعر به همراه موسيقي خوانده مي شدشاعران بزرگ آناني بودند كه موسيقي نيز مي دانستنداز هم عصران رودكي ،منجيك ترمذي (نيمه دوم سده چهارمو پس از او فرخي(429 قاستاد موسيقي زمانه خويش بودندشاعران، معمولاً قصيده هايشان را با ساز و در يكي از پرده هاي موسيقي مي خواندندهركس كه صدايي خوش نداشت يا موسيقي نمي دانست، از راوي مي خواست تا شعرش را در حضور ممدوح بخواندرودكي، شعرش را با ساز مي خواندرفته رفته آوازه رودكي به دربار سامانيانرسيد و نصربن احمد ساماني (301 ـ 331قاو را به دربارفرا خواندبرخي بر اين گمانند كه او پيش از نصربن احمد به دربار سامانيان رفته بود، در آنجا بزرگترين شاعر دربار ساماني شددر آن روزگار در محيط ادبي، علمي، اقتصادي و اجتماعي فرارود، آن چنان تحولي شگرف روي داده بود كه دانش پژوهان، آن دوره را دوران نوزايي (رسانسايراني مي نامندبر بستر چنين زمينه مناسب اقتصادي، اجتماعي و برپايه دانش دوستي برخي از پادشاهان ساماني، همچنين با تلاش و خردمندي وزيراني دانشمند و كاردان چون ابوالفضل بلعمي (330 قو ابوعلي محمد جيهاني (333 ق)، بخارا به صورت مركز بزرگ علمي، ادبي و فرهنگي درآمددربار سامانيان، محيط گرم بحث و برخورد انديشه شد و شاعران و فرهنگمداران از راههاي دور و نزديك به آنجا روي مي آوردندبهترين آثار علمي، ادبي و تاريخي مانند شاهنامه منصوري، شاهنامه ابوالمؤيد بلخي (سده چهارم هجري)، عجايب البلدان، حدود العالم من المشرق الي المغرب در جغرافيا، ترجمه تفسير طبري كه چند تن از دانشمندان فراهم كرده اند، ترجمه تاريخ طبري از ابوعلي بلعمي، آثار ابوريحان بيروني (440 قو ابوعلي سينا (428 قدر روزگار سامانيان پديد آمدند.دانشمندان برجسته اي مانند محمد زكرياي رازي (313 ق) ابونصر فارابي (339)، ابوريحان بيروني، ابوعلي سينا و بسياري از شاعران بزرگ مانند فردوسي (410/416 ق) در اين روزگار يا متأثر از آن برآمده اندبزرگترين كتابخانه در آن دوران در بخارا بود كه ابوعلي سينا آن را ديد و گفت كه نظير آن را هرگز نديده استتأثير اين تحول، نه تنها در آن دوره كه در دوران پس از آن نيز پيدا استرودكي فرزند چنين روزگاري استوي در دربار ساماني نفوذي فراوان يافت و به ثروتي افزون دست يافتنفوذ شعر و موسيقي او در دربار نصربن احمد چندان بود كه داستان بازگشت پادشاه از هرات به بخارا، به خوبي بيانگر آن است.  هنگامي كه نصربن احمد ساماني به هرات رفته، ديرگاهي در آن ديار مانده بود، هيچ كس را ياراي آن نبود تا از پادشاه بخواهد كه بخارا بازگردد؛ درباريان از رودكي خواستند تا او اين وظيفه دشوار را بپذيرد.رودكي شعر پر آوازه « بوي جوي موليان آيد همي ـ ياد يار مهربان آيد همي » را سروده است.

درباريان و شاعران، همه او را گرامي مي داشتند و بزرگاني چون ابوالفضل بلعمي و ابوطيب مصعبي صاحب ديوان رسالت، شاعر و فيلسوفشهيد بلخي (325 قو ابوالحسن مرادي شاعر با او دوستي و نزديكي داشتند.  گويند كه وي از آغاز نابينا بود، اما با بررسي پروفسور گراسيموف (1970 مبر جمجمه و استخوانهاي وي آشكار گرديد كه در دوران پيري با فلز گداخته اي چشم او را كور كرده اند، برخي استخوانهايش شكسته بود و در بيش از 80سالگي درگذشت.  رودكي گذشته از نصربن احمد ساماني كسان ديگري مانند امير جعفربانويه از اميران سيستان، ابوطيب مصعبي، خاندان بلعمي، عدناني، مرادي، ابوالحسن كسايي، عماره مروزي و ماكان كاكي را نيز مدح

كرده استاز آثار او بر مي آيد كه به مذهب اسماعيلي گرايش داشته است؛ شايد يكي از علتهاي كور شدن او در روزگار پيري، همين باشد.  با توجه به مقاله كريمسكي، هيچ بعيد به نظر نمي رسد كه پس از خلع امير قرمطي، رودكي را نيز به سبب هواداري از قرمطيان و بي اعتنايي به مذهب رايج زمان كور كرده باشند.  آنچه مسلم است زندگي صاحبقران ملك سخن ابوعبدالله جعفر بن محمد رودكي سمرقندي در هاله اي از رمز و راز پوشيده شده است و با اينكه بيش از هزار و صد سال از مرگ او مي گذرد، هنوز معماهاي زندگي او حل نشده و پرده اي ابهام بر روي زندگي پدر شعر فارسي سايه گسترده است.  رودكي در پيري با بي اعتنايي دربار روبرو شد و به زادگاهش بازگشت؛ شعرهاي دوران پيري او، سرشار از شكوه روزگار، حسرت از گذشته و بيان ناداري استرودكي از شاعران بزرگ سبك خراساني استشعرهاي اندكي از او به يادگار مانده، كه بيشتر به صورت بيتهايي پراكنده از قطعه هاي گوناگون استسيري در آثار كامل ترين مجموعه عروض فارسي، نخستين بار در شعرهاي رودكي پيدا شد و در همين شعرهاي باقيمانده، 35 وزن گوناگون ديده مي شوداين شعرها داراي گشادگي زبان و توانايي بيان استزبان او، گاه از سادگي و رواني به زبان گفتار مي ماندجمله هاي كوتاه، فعلهاي ساده، تكرار فعلها و برخي از اجزاي جمله مانند زبان محاوره در شعر او پيداستوجه غالب صور خيال در شعر او، تشبيه است.  تخيل او نيرومند است.پيچيدگي در شعر او راه ندارد و شادي گرايي و روح افزايي، خردگرايي، دانش دوستي، بي اعتبار دانستن جهان، لذت جويي و به خوشبختي انديشيدن در شعرهاي او موج مي زندوي نماينده كامل شعر دوره ساماني و اسلوب شاعري سده چهارم استتصويرهايش زنده و طبيعت در شعر او جاندار استپيدايش و مطرح كردن رباعي را به او نسبت مي دهند.رباعي در بنياد، همان ترانه هايي بود كه خنياگران مي خوانده اند و به پهلويات مشهور بوده است؛ رودكي به اقتضاي آوازه خواني به اين نوع شعر بيشتر گرايش داشته، شايد نخستين شاعري باشد كه بيش از ساير گويندگان روزگارش در ساختن آهنگها از آن سود برده باشداز بيتها، قطعه ها، قصيده ها و غزلهاي اندكي كه از رودكي به يادگار مانده، مي توان به نيكي دريافت كه او در همه فنون شعر استاد بوده است.

معرفي آثار

تعداد شعرهاي رودكي را از صدهزار تا يك ميليون بيت دانسته اند؛ آنچه اكنون مانده، بيش از1000 بيت نيست كه مجموعه اي از قصيده، مثنوي،قطعه و رباعي را در بر مي گيرداز ديگر آثارش منظومه كليله و دمنه است كه محمد بلعمي آن را از عربي به فارسي برگرداند و رودكي به خواسته اميرنصر و ابوالفضل بلعمي آن را به نظم فارسي در آورده است (به باور فردوسي در شاهنامه، رودكي به هنگام نظم كليله و دمنه كور بوده است)

اين منظومه مجموعه اي از افسانه ها و حكايتهاي هندي از زبان حيوانات فابل است كه تنها129 بيت آن باقي مانده است و در بحر رمل مسدس مقصور سرود شده است؛ مثنويهايديگري در بحرهاي متقارب، خفيف، هزج مسدس و سريع به رودكي نسبت مي دهند كه بيتهايي پراكنده از آنها به يادگار مانده استگذشته از آن شعرهايي ديگر از وي در موضوعهاي گوناگون مدحي، غنايي، هجو، وعظ، هزل ، رثاء و چكامه، در دست است.  عوفي درباره او مي گويد: " كه چنان ذكي و تيز فهم بود كه در هشت سالگي قرآن تمامت حفظ كرد و قرائت بياموخت و شعر گرفت و معناي دقيق مي گفت، چنانكه خلق بر وي اقبال نمودند و رغبت او زيادت شد و او را آفريدگار تعالي آوازي خوش و صوتي دلكش داده بوداز ابوالعبك بختيار بر بط بياموخت و در آن ماهر شد و آوازه او به اطراف واكناف عالم برسيد و امير نصر بن احمد ساماني كه امير خراسان بود، او را به قربت حضرت خود مخصوص گردانيد و كارش بالا گرفت و ثروت و نعمت او به حد كمال رسيد.  زادگاه او قريه بنج از قراء رودك سمرقند است.يعضي او را كور مادر زاد دانسته اند و عقيده برخي بر آن است كه در اواخر عمر نابينا شده استوفات وي به سال 320 هـجري در زادگاهش قريه بنج اتفاق افتاده و در همان جا به خاك سپرده شده است.  رودكي در سرودن انواع شعر مخصوصاً قصيده، مثنوي ، غزل و قطعه مهارت داشته است و از نظر خوشي بيان در تاريخ ادبيات ايران پيش از او شاعري وجود ندارد كه بتواند با وي برابري كند.  به واسطه تقرب به امير نصر بن احمد ساماني (301-331) رودكي به دريافت جوائز و صله فراواني از پادشاه ساماني و وزيران و رجال در بارش نائل گرديد و ثروت و مكنتي زياد به دست آورده است چنانكه به گفته نظامي عروضي هنگامي مه به همراهي نصر بن احمد از هرات به بخارا مي رفته، چهار صد شتر بنه او بوده است.  علاوه بر دارا بودن مقام ظاهري رفعت پايه سخنوري و شاعري رودكي به اندازه اي است كه از معاصران او شعراي معروفي چون شهيد بلخي و معروفي بلخي او را ستوده اند و از گويندگان بعد از او كساني چون دقيقي، نظامي عروضي، عنصري، فرخي و ناصرخسرو از او به بزرگي ياد كرده اند.

ويژگي سخن

سخنان رودكي در قوت تشبيه و نزديكي معاني به طبيعت و وصف ،كم نظير است و لطافت و متانت و انسجام خاصي در ادبيات وي مشاهده مي شود كه مايه تأثير كلام او در خواننده و شنونده استاز غالب اشعار او روح طرب و شادي و عدم توجه به آنچه مايه اندوه و سستيباشد مشهود است و اين حالت گذشته از اثر محيط زندگي و عصر حيات شاعر نتيجه فراخي عيش و فراغت بال او نيز مي باشدبا وجود آنكه تا يك ميليون و سيصد هزار شعر بنا به گفته رشيدي سمرقندي به رودكي نسبت داده اند تعداد اشعاري كه از او امروزه در دست است به هزار بيت نمي رسد.  از نظر صنايع ادبي گرانبهاترين قسمت آثار رودكي مدايح او نيست، بلكهمغازلات اوست كه كاملاً مطابق احساسات آدمي است، شاعر شادي پسند بسيار جالب توجه و شاعر غزلسراي نشاط انگيز، بسيار ظريف و پر از احساسات است.  گذشته از مدايح و مضمون هاي شادي پسند و نشاط انگيز در آثار رودكي، انديشه ها و پندهايي آميخته به بدبيني مانند گفتار شهيد بلخي ديده مي شودشايد اين انديشه ها در نزديكي پيري و هنگامي كه توانگري او بدل به تنگدستي شده نمو كرده باشد، مي توان فرض كرد كه اين حوادث در زندگي رودكي، بسته به سرگذشت نصر دوم بوده استپس از آنكه امير قرمطي را خلع كردند مقام افتخاري كه رودكي در دربار به آن شاد بود به پايان رسيد.  با فرا رسيدن روزهاي فقر و تلخ پيري، ديگر چيزي براي رودكي نمانده بود، جز آنكه بياد روزهاي خوش گذشته و جواني سپري شده بنالد و مويه كند.

نمونه اشعار

زمانه پندي آزاد وار داد مرا ----- زمانه را چو نكو بنگري همه پند است

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:36 ] [ امیرمحمد محبی ]

با روی كار آمدن محمد علی شاه ،پسر مظفر الدین شاه ، و خلع او به علت استبداد رای و مخالفت با آزادیخواهان و همچنین ، به سلطنت رسیدن پسر وی ( احمد شاه ) در پی زمامداری دو نایب السلطنه و مهمتر از همه ، مطرح شدن آلمان به عنوان نیرویی كارا در آسیای غربی ، تمامی این تحولات تغییر عمده ای در روند سیاسی ایران پدید نیاورد . همچنین ، در سالهای پایانی سلطنت قاجار، قدرتهای سلطه گر خارجی در نظام موازنه مثبت یا توازن ایجابی ، دو واقعه شوم ( تحمیل معاهده 1907 م. و قرارداد1919 م. ) را قبل و بعد از انقلاب اكتبر در روسیه ، برای ایران تدارك دیده بودند كه با بیداری مردم این سرزمین و پاره ای از رجال سیاسی ، مذهبی و ملی ، به مرحله عمل نرسید . ولی ، با نزدیكی قدرت استعماری انگلیس و بلشویكهای روس و تثبیت سیاست استعماری جدید در آسیای غربی و مركزی ، نخستین پدیده حكومتی در تاریخ ایران در نظام وابستگی با همسازیهای كانونهای قدرت برون مرزی ، شكل گرفت . این شكل گرفتن با انقراض سلسله قاجاریه ( 1304 ه.ش. / 1925 م. ) و واگذاری سلطنت به  رضا خان میر پنج سواد كوهی ، ایران را در عرصه نوینی از حكومت و دیپلماسی قرارداد . كه این امر ،‌سرانجام بسیاری از نهادهای جامعه را ( به ظاهر ) دگرگون ساخت .
مرزها و دگرگونیهای آن در این دوره كم نظیر تاریخی ، مرزهای ایران در چهار سوی كشور ( به دنبال جنگها و آشوبها و تحمیل قراردادها ) تغییرات بسیار یافت .
  
1 . در شمال  
نخست در غرب دریای مازندران ( قفقاز ) كه كمابیش در زمان بنیانگذار سلسله قاجار در همان موقعیت عصر صفوی و نادری باقی بود ، پس از فراهم آمدن قدرت نظامی برای كشور روسیه و وابسته شدن بسیاری از شاهزادگان و امیران و خوانین و ملاكهای مسلمان و مسیحی منطقه ( گرجب و ارمنی ) به تزارها و از میان برداشتن آقا محمد خان ، جنگهای سهمگینی كه با سیاست تجاوزگرانه بریتانیا بی ارتیاط نبود ، پدید آمد . سرانجام ، مرزهای برای ایران در منطقه یاد شده باقی ماند كه همواره بی اعتبار و از لحاظ تاریخی و فرهنگی ، غیر قابل پذیرش بوده است . جنگهای روس با ایران در هفتمین سال سلطنت فتحعلی شاه ( 1228 – 1218 ه.ق. / 1813 – 1804 م. ) آغاز شد و برپایه معاهده ای در یازده فصل و یك مقدمه كه در گلستان ( روستایی در قراباغ ) با حضور سفیر انگلستان انعقاد یافت ، بخشهای گرجستان ( مركز تفلیس ) ، داغستان ( مركز دربند ) ، شروان ( مركز باكو ) و ولایتهای دیگر ( شماخی ، شكی ، گنجه ، منطقه قراباغ و جاهایی از مغان و طالش ) از ایران جدا افتادند . در جنگهای دوم كه به دنبال اعتراض مردم و روحانیان استقلال خواه به وقوع پیوست ( 1243 – 1241 ه.ق. / 1828 – 1826 م. ) با شكست دوباره ایران و تحمیل معاهده دیگری در شانزده فصل و یك قرارداد الحاقی در سه فصل در تركمانچای ، فزون بر مناطق پیشگفته ،‌ولایتهای ایروان و نخجوان نیز از قلمرو قاجاریه جدا افتاد . همچنین ، ده كرور ( پنج میلیون تومان ) خسارت جنگی و امتیازات سیاسی و اقتصادی دیگر كه ریشه در شیوه های نابخردانه حكومتی و فساد اخلاق پاره ای از قاجاریان داشت، بر ایران تحمیل شد . از آن میان، روایی نوعی ، كاپیتولاسیون ( حق قضاوت كنسولی ) و باز گذاشتن دست دخالت تزارها در امور داخلی ایران به بهانه دفاع از سلطنت اخلاف عباس میرزا بود كه تا پایان عمر سلسله حاكم بر ایران و پیروزی انقلاب بلشویكی در روسیه باقی ماند . اما ، از لحاظ مرزی بر پایه فصل چهارم عهد نامه ، یعنی از نقطه تلاقی كشورهای ایران و عثمانی با قفقاز ( نزدیك قله آغری كوچك ) آغاز می شد و پس از عبور از سرچشمه رود قراسوی سفلی ، تا محل التقای آن با رود ارس ادامه می یافت و رود یاد شده به گونه مرز ، تا قلعه عباس آباد پیش می رفت . همچنین از سرچشمه رود آدینه بازار تا قله تپه های جگیر ، تیره های كوه به صورت مرز تعیین گردیده و تا سرچشمه شمال رودخانه آستارا ادامه داشته و از آنجا تا مصب آن در دریاچه خزر ،‌حدود دولتین به شمار رفته است . روسها فقط به برپایی جنگ علیه ایران و تحمیل دو قرارداد شوم و ظالمانه اكتفا نكردند ، بلكه به دفعات در تحدید مرزهای جدید زیاده طلبی نیز نشان دادند و چندین مرتبه نیز ، در این امر اختلافاتی را موجب شدند كه از میان ، می توان به این موارد اشاره كرد :
پروتكل سال 1245 ه.ق. ( 1829 م. ) در ارتباط با مرزبندیهای جدید و تغییر اساسی ، كوشش در تحمیل پروتكل سال 1314 ه.ق. ( 1896 م. ) ، تغییر مجدد در رساندن مرز به محل التقای قراسو و ارس به نفع كشور تركیه و بالاخره ، بی نتیجه گذاردن كوششهای كمیسیون مغان در سال 1304 ه.ش.( 1925 م. ) بر روی هم ، مرزهای دقیق و مشخص تا پایان عصر قاجاریه مشهود نگردید .
محمد امین خان در منطقه خوارزم قدرت بسیاری داشت . با اینكه حسام السلطنه ( والی خراسان ) در سال 1269 ه.ق. عباسقلی خان دره گزی را به سمت " بیگلربیگی " مرو تعیین كرده بود ، اما ، محمد امین خان نیز همچون برخی از خوانین گذشته ، به خراسان حمله كرد و در سرخس به دست فریدون میرزا فرمانفرما كشته شد . در سال 1271 ه.ق. كه سر او به تهران گسیل شد ، خان سوار خان هزاره ای از طرف والی خراسان به حكومت مرو انتخاب گردید . لكن ، تركمنها بار دیگر مجهزتر به میدان آمدند و با برخورداری از اختلافات میان حشمت الدوله ( والی خراسان ) و قوام الدوله ، قشون ایران را شكست دادند و گروه كثیری را به اسارت خود در آوردند . در این مورد، كوششهای سیاسی ایران ( میرزا حسین خان سپهسالار ) به جایی نرسید و روسها كه تسخیر آسیای مركزی را هدف قرار داده بودند ، در سال 1290 ه.ق. ( 1873 م. ) خیوه را توسط كافمان ( Kaufman ) تسخیر كردند . همچنین با سركوبی تركمنهای یموت در سال 1295 ه.ق. ( 1878 م. ) توسط سرتیب لازارف ( Lazarov ) و جنگ دیگر با همان قوم در سال 1297 ه.ق. ( 1880 م. ) توسط ژنرال اسكوبلف ( Skobelev ) و سرانجام ، با قتل عام اقوام تركمن ( با گسیل قشون روس توسط راه آهن به گوگ تپه ) در سرتاسر شمال شرقی ایران هم همان وضع مشابه با قفقاز پیش آمد ، یعنی قرارداد دیگری به سان تركمانچای ، در 29 محرم سال 1299 ه.ق. ( 9 دسامبر 1881 م. ) بر دولت ناتوان ایران تحمیل گردید . این قرارداد را میرزا سعید خان موتمن الملك ( وزیر امور خارجه ایران ) و ایوان زینوویف ( Ivan Zinoviev ) وزیر مختار و ایلچی مخصوص روسیه امضاء كردند كه بر پایه فصل اول آن ، مرزهای تحمیلی از خلیج حسینقلی خان با تعیین رود اترك تا چات و در آنجا ،‌كوههای سنگوداغ و سگوم داغ و رود چندر ،‌و پس از گذر از چند دره و كوه محلی ،‌رود سمبار تا مسجد داریانه ، و با گذر از چند تنگه و دره و روستاهای خیرآباد و گوگ قیتال و دربند و نزدیكیهای فیروزه ادامه یافته و با گذر از قریه كلته چنار و محل اتصال زیركوه و قزل داغ و دره رود باباگاورس و لطف آباد ، اندك اندك به سمت جنوب شرقی میل كرده و به جایی رسیده كه امروز نام سرخس ایران را دارد . بر پایه فصل دوم ، مقرر گردید كه طفین معاهدتین كمیسرهایی را برای ترسیم و " نصب علامات " مامور نمایند . به همین منظور ، در ششم جمادی الاول سال 1304 ه.ش. ( فوریه 1886 م. ) سلیمان خان صاحب اختیار از طرف دولت ایران و غرالین شباب پلكونیك نقولا قورمین تاراوایف ( Taravayev ) از طرف روسیه در بخشی از مرزها و به دنبال پروتلكی دیگر ، میرزا علی اشرف خان سرتیب ( مهندس سر كمیسر ایران ) و یك تن از كاردانان روسیه ( به عنوان سر كمیسر آن دولت ) در بخش دیگر آن ، خطوط لازم را ترسیم كنند و حتی ، نقشه ای به مقیاس 84000/1 فراهم آوردند . لكن ، دولت تزاری در مورد فیروزه و حصار ادعای بیشتری نشان داد . سرانجام قرارداد جدیدی به امضای میرزا علی اصغرخان امین السلطان ( صدر اعظم ایران ) وپوتزف ( Potzev ) ( وزیر مختار روسیه ) در 23 ذیقعده سال 1310 ه.ق. ( 27 مه 1893 م. ) ، منعقد شد كه بر اساس فصول سه گانه اول قرارداد ، " اعلیحضرت شاهنشاه ایران ( ناصرالدین شاه ) ، از طرف خود و از طرف وارث خود منطقه فیروزه را كلا" به اعلیحضرت امپراتور كل ممالك روسیه واگذار كرده " . و در منطقه حصار نیز ، دگرگونیهایی را به سود روسیه پدید آوردند . در عوض برای رفع پاره ای معضلات در قرارداد تركمانچای ، قطعه زمینی كه در ساحل راست رودخانه ارس و محاذی قلعه قدیم عباس آباد واقع است ، به ایران باز گردانده شد .
بدین ترتیب ، موقعیت سوق الجیشی روسیه و اقتصاد مرزی ( آبیاری ) آن استحكام بیشتری یافت و برپایه همین قرارداد ( فصل چهارم ) مقرر شد كه با دادن ماموریت به كمیسرهای دو طرف ، مرزهای جدید از خلیج حسینقلی خان تا بستر تجن در ذولفقار ( اول متصرفات افغانستان ) علامتگذاری شود و همچنین ( فصل ششم ) سكنه فیروزه و حصار را كه معاوضه كردند به خاك یكدیگر مهاجرت دهند . در ضمن تعهد كردند كه در نقاط معاوضه شده قلاع و استحكامات بنا نكنند و در فیروزه و حصار ، تركمن ننشانند .
در پی این قرارداد تحمیلی و پروتكلهایی چند ( پروتكل تنظیم شده در 27 رجب سال 1311 ه.ق. ( 23 ژانویه 1894 م.) ، در قریه حصار ،پروتكل تنظیم شده در 21 جمادی الاول 1312 ه.ق. ( 8 نوامبر 1894 م.) در عشق آباد نمایندگان روسیه با اعمال همان روشهای به كار رفته در قفقاز ، مانع تحدید مرزها شدند . پس از شكل گیری نظام بلشویكی ، با اینكه عهدنامه دولتی ایران و اتحاد جمهوریهای شوروی در 7 اسفند ماه سال 1299 ه.ش. ( 26 فوریه 1921 م. ) در شهر مسكو به امضای علیقلی خان مشاور الممالك از طرف ایران و چیچرین و میخائیلوویچ كاراخان ( Mikhailovich Qarakhan ) ( به نمایندگی دولت شوروی ) به امضاء رسید و بر پایه فصل سوم آن ، به سیاست غاصبانه دولت تزاری سابق روسیه اذعان و مقرر گردید كه قریه فیروزه و اراضی مجاور آن به ایران مسترد گردد . همچنین با رضایت به اینكه سرخس كهنه در تصرف شوروی بماند ، اما آن دولت از انتفاع از جزایر آشوراده و جزایر دیگری كه در سواحل ولایت استرآباد واقع است صرف نظر نماید ، باز حكومت جدید روسیه شوروی هم راه اسلاف خود را در پیش گرفت ، به گونه ای كه در روزگار پایانی عصر قاجاریه ( 1301 ه.ش. / 1922 م. ) هیئتی در مدت یازده ماه گفتگو ،‌حتی نتوانستند به خواستهای تعیین شده قراردادهای تحمیلی روسیه بر ایران ، جامه عمل بپوشانند . به همین دلیل ،‌بخشهایی از مرزهای شمالی ایران ( غرب و شرق دریای مازندران ) همچنان نامشخص باقی ماند .

2. در شرق
نخست در منطقه خراسان ( هرات )‌ . پس از نادرشاه ، در این منطقه نیز آشوبهایی پدید آمد . احمدخان درانی ( یكی از سرداران او ) و پس از وی ، زمان شاه ( امیر كابل ) از برجسته ترین صاحبان قدرت در منطقه گردیدند . گردش روزگار نیز به گونه ای بود كه رقابتهای بریتانیا و فرانسه ، در ارتباط با تسخیر هند و از سوی دیگر ، هماهنگی بریتانیا و روسیه در تسلط بر آسیای مركزی ، وضع منطقه را آشفته تر می ساخت . اختلافات قومی  ،‌گویشی ،‌محلی ، مذهبی وگرایشهای حكومت طلبانه سران و شاهزادگان ، در مجموعه دولت استعماری انگلستان را بر آن می داشت كه در بر هم زدن شرایط آرامش و دوستی وصلح در منطقه ، مستقیم و غیر مستقیم ، دخالت داشته باشد ، تا آنجا كه كامران میرزا ( پسر محمود شاه درانی ) علیه محمد شاه قاجار به منازعه پرداخت و همزمان با محاصره شهر تاریخی هرات ،‌یعنی كلید هندوستان یا دروازه هند توسط قشون مركزی ایران و به دستور لرد او كلاند ( Lord Aukland ) ( فرمانروای هند ) با سیاستی از پیش تعیین شده ، جزیره خارك توسط قشون مجهز انگلیس تصرف گردید . همچنین بنادر خلیج فارس مورد تهدید جدی قرار گرفت ، به طوری كه محمد شاه مجبور شد از محاصره هرات منصرف شود . كشمكشهای امیران و سران افغانی ( كامران میرزا و شجاع الملك ، پسر امیر تیمور درانی ،‌و چند تن دیگر ) همچنان برقرار ماند . سرانجام ، یكی از آنان به نام یار محمد خان با كشتن كامران میرزا در سال 1257 ه.ق. ( 1841 م. ) و گرفتن لقب " ظهیر الدوله " از سوی محمد شاه و ایجاد هماهنگی با كهندل خان ( امیر قندهار ) و برادرش كه دوست محمد خان ( امیر كابل و از خاندان باركزایی ) بود ، با ابراز وفاداری به حكومت مركزی ایران ، نوعب آرامش در منطقه به وجود آورد . البته، با مخالفت بریتانیا و برپایی جنگ از سال 1255 تا 1258 ه.ق. ( 1839 – 1842 م. ) و گسیل 20000 سپاهی هندی ، افغانی و انگلیسی به سر كردگی ماگناتن ( William Magnaughten Sir )  در یاری رساندن به شاه شجاع ، این آرامش در هم شكسته شد . به رغم اینكه امیر دست نشانده توسط اكبر خان ( برادر دوست محمد خان ) در شوال 1257 ه.ق. (‌نوامبر 1841 م. ) به قتل رسید،‌محمد شاه نیز توانست كمكهای لازم را به جبهه اصلی برساند . در نتیجه ، دوست محمد خان از دولت مركزی ایران و حتی حمایت خان خوارزم محروم گردید . پس از پایان جنگ ، تا سال 1280 ه.ق ( 1863 م. ) انگلیسیها با وی علیه  ایران به مماشات پرداختند و برای جدا كردن هرات از خراسان و دخالت در امور ایران ، از او در برابر حاكمان آن منطقه ، مانند یار محمدخان ( ظهیر الدوله اول ) ،‌محمد خان (‌ ظهیر الدوله دوم ) ،‌محمد خان درانی ( دشمن ظهیر الدوله دوم )‌ ، با سیاستگریهای سرجان لارنس ( lawrence Sir John ) در كابل سودها بردند . زمانی كه دوست محمد خان خود را وابسته به دولت ایران معرفی كرد و از حسام السلطنه فرمانفرمای خراسان مدد گرفت ، قشون ایران هرات را فتح كرد و به نام ناصر الدین شاه خطبه خوانده شد . استعمارگران بریتانیایی باز با اعزام نیروی دریایی و برپایی جنگ در تنگستان بوشهر ، اولتیماتوم شدید اللحنی به دولت ایران ارسال كردند . آنان آشكارا اعلام نمودند كه ایران نه تنها باید سپاهیان خود را از هرات بیرون آورد ،‌بلكه خسارات وارده را هم جبران كند و غرامت نیز بپردازد . همچنین ، متعهد شود كه از تمامی دعاوی خود نسبت به هرات و سایر نقاط افغانستان ،‌صرف نظر نماید.
میرزا آقا خان نوری ( یكی از دست نشاندگان انگلیس كه پس از قتل میرزا تقی خان امیركبیر در مقام صدارت قرار گرفته بود ) با اعزام فرخ خان غفاری ( سیاستگری از سلك خود ) در مقام وزیر مختاری به پاریس برای انعقاد قرارداد جدایی هرات از ایران ، به وساطت ناپلئون سوم ( امپراتور  فرانسه )‌ و امضای او و سفیر كبیر انگلیس در پاریس ( لردكوولی ) ضربه محكمی بر پیكر حكومت مركزی ایران وارد آورد .
معاهده "‌پاریس " در یك مقدمه و پانزده فصل تنظیم شده كه فصلهای پنجم و ششم آن در ارتباط با مرزهای ایران ،‌بیش از دیگر فصول زیانمندی نشان داده است . در فصل پنجم تعهد شده است كه عساكر و ماموران ایران از شهر هرات و تمام مناطق افغانستان ، در ظرف سه ماه خارج شوند ، بر پایه فصل ششم ، ایران از هر نوع سلطنت به شهر و خاك هرات و ممالك افغانستان صرف نظر نماید و اگر اختلافی میان ایران و آن كشور پیش آید ، بدون به كاربردن قوای جبریه به " اهتمامات دوستانه دولت انگلیس " رجوع نمایند .
بدین سان ، دولت استعماری بریتانیا با ایجاد حریم امنیتی ، برای حفظ هندوستان به هدف خود رسید و موجد پدید آمدن مرزهایی شد كه از لحاظ جغرافیایی ، اجتماعی و انسانی بیانگر ناهماهنگیهای كامل می باشد .
دوم ،‌در منطقه سیستان و بلوچستان . به دنبال قرارداد تحمیلی یاد شده ، انگلیسیها توجه خود را به بخشهای سیستان و بلوچستان معطوف كردند . این منطقه نیز بعد از قتل نادر در دوره زندیه و اوایل قاجاریه ( به علت عنایت حكومتهای مركزی به دیگر نقاط كشور ) در آشفتگی قرار داشت .
خوانین منطقه ، همچون محمد علی خان سیستانی نهرویی و دوست محمد خان بلوچ ، گاه مخل آسایش مردم می شدند ، اما اگر دولت مركزی هشیار می بود ،‌( چون عصر امیر كبیر با نصب شاهزاده تهماسب میرزا موید الدوله به حكومت كرمان ، با كمك عبداله خان صارم الدوله ) ، امنیت نسبی برقرار می شد . در غیر این صورت ، انگلیسیها مترصد فرصت بودند تا از آشوبها و فتنه های محلی بهره برداری نمایند . از آن میان ، با قیام نصیر خان بلوچ علیه انگلیستان و سرانجام ، انعقاد قرارداد وی با دولت بریتانیا در سال 1271 ه.ق. ( 1854 م. ) خود و خاندانش ، تحت الحمایه استعمار در آمدند .
پس از وی برادرش ( میرخدادادخان ) با قرار دو برابر كردن " مقرری " خود ، وضعی پیش آورد كه نفوذ انگلستان گسترده تر گردد .
تحدید مرزهای شرقی ایران
از شمال تا جنوب در این دوره با نابسامانیهای فراوانی ، از " دهانه ذوالفقار " ( جایی كه ایران و افغانستان و شوروی سابق تلاقی دارند ) آغاز می گردد. تا جنوبی ترین نقطه مرزی مشترك با افغانستان ، " كوه ملك سیاه " است كه ایران و افغانستان و پاكستان امروز ( بلوچستان انگلیس ) در آن برخورد می نمایند . این فاصله كه حدود 855031 كیلومتر است ، به سه مسافت و سه حكمیت تقسیم شد كه دو قسمت آن ، متعلق به دوره قاجاریه است . تعیین حد و مرز ،‌با حكمیت ماكلین ( Maclean ) ( كنسول انگلیس در مشهد ) و با شركت میرزا محبعلی خان ناظم الملك ( كارگزار خراسان ) و پسرش ( میرزا جهانگیر خان ) ، میرزا محمد علی خان سرتیپ مهندس و پسرش ( میرزا عبدالرحیم خان كاشف الملك )‌ و حاج مهدیقلی میرزا سهام الملك از طرف ایران و ژنرال غوث الدین خان همراه چند تن از قضات و خوانین هرات از جانب افغانستان ،‌از " از دهانه ذوالفقار " تا منتهی الیه جنوبی كوه یال خر ، در سال 1308 ه.ق. ( 1891 م. ) انجام شد . تحدید حدود با حكمیت كلنل ماكماهون ( Col. Sir Henry Mac Mahon ) انگلیسی ، كه مربوط به سال 1323 ه.ق. ( 1905 م. ) و در ارتباط با بخش دوم و مربوط به سیستان تاریخی است ،‌از آخرین نقطه تعیین شده توسط كلنل ماكلین شروع می شود و در مسافتی به درازای 282 كیلومتر خاتمه می یابد . سرفردریك گلد اسمیت ( Sir Fradric Godlsmith ) ( نماینده انگلیس و مدیر تلگرافات در ایران ) با كمك ماژورلووت ( Lovett ) مقدمات تصمیم را فراهم آوردند . بخشی در حدود 950 میل مربع با جمعیتی در حدود 45 هزار نفر در ایران تعلق یافت و بخشی دیگر كه در ساحل راست رود هیرمند بود ، به كشور جدید التاسیس افغانستان داده شد . پس از پایان سلطنت قاجاریه در متن پروتكلها و تعیین قسمتهایی از مرز نیز دگرگونیهایی پدید آمد . بقیه بخش مرزهای شرقی ایران در دوره قاجاریه ،‌از "‌كوه ملك سیاه " ( یعنی نقط تلاقی سه كشور افغانستان و ایران وبلوچستان انگلیس ) تا خلیج گواتر در دریای عمان كه شرقی ترین نقطه مرزی ایران در جنوب كشور به شمار می رود ، تحدید نگردید و با اعمال قدرت سیاسی انگلیس ، در دهه های بعد نیز ( حتی پس از تشكیل دولت پاكستان) مرزهای منطقه به طور دقیق نامشخص باقی ماند .
3. در غرب
در غرب ( عثمانی ، تركیه و عراق ) از دیر باز به دلایل مذهبی و اجتماعی ( ایلات و عشایر ) و سیاسی ( پناهندگیها ) و اقتصادی ( معضلات دادوستد ) در این منطقه كشمكشهایی مرزی پدید آمده است . در دوره قاجاریه نیز ، با خواستهای گوناگون دو قدرت مسلط استعماری ، یعنی روس و انگلیس و رفابتهای آنها ، مشكلات گذشته مردم وسیعتر گردید .
پس از آشكار شدن ناتوانی ایران در جنگهای ایران و روس ، با اینكه عباس میرزا و برادرش ( محمد علی دولتشاه ) توانستند در جنگهای 1221 تا 1227 ه.ق. ( 1812 – 1806 م. ) بسیاری از شهرهای ارمنی نشین عثمانی را تسخیر كنند و حتی نبرد را به محاصره بغداد بكشانند ، سرانجام سیطره جویی روس و انگلیس ایران را در تنگنا قرار داد.     
نخستین عهد نامه مرزی ایران و عثمانی در عصر فتحعلی شاه ( 1237 ه.ق. / 1822 م. ) در ارزنه الروم ( ارز روم )‌ امضا شد و در این راستا ، به نظر می رسید كه مرزهای طرفین از آرارات تا مصب اروند رود روشن و تغییر ناپذیر خواهد ماند ، اما اختلافات ریشه دار گذشته در سراسر مرز ،‌ خاصه در اماكن كردنشین شمالی و عرب نشین جنوبی ( خوزستان ) سامان گرایی لازم را به وجود نیاورد .
پس از مرگ فتحعلی شاه ، روسها و انگلیسیها به انگیزه های سیاسی ( نیاز به آرامش برای قفقاز و خلیج فارس ) كنفرانس دوم ارز روم را به شرح زیر پدید آوردند :
هیئت ایرانی به سركردگی میرزا تقی خان امیر نظام ، هیئت عثمانی به سركردگی نوری افندی و پس از وی سعدالله انور افندی ، هیئت انگلیسی كلنل ویلیامز ( Col.Williams ) و هیئت روسی كلنل دینس ( Col . Dainese ) . همزمان ، انگلیسیها عده ای زمین شناس و باستان شناس نیز همراه خود آورده بودند و سراسر مرزهای ایران را مرد شناسایی علمی – فنی – تا ریخی قرار دادند . با پدید آمدن انواع مشكلات برای هیئت ایرانی و كشته شدن چراغعلی خان زنگنه ، سرانجام در شانزدهم جمادی الثانی سال 1263 ه.ق. ( دوم ژوئن 1847 م. ) عهدنامه ای در یك مقدمه و نه ماده انعقاد یافت كه میرزا تقی خان امیر نظام و انور افندی ، آن را امضا كردند . برپایه بند دوم این قرارداد ، ارضی ولایت زهاب ( غربی ) به دولت عثمانی و ارضی جبالیه و دره ( شرق زهاب ) به دولت ایران تعلق یافت و در ولایت سلیمانیه ایران از هرگونه ادعایی صرف نظر نمود . دولت عثمانی نیز تعهد كرد كه از بندر محمره ( خرمشهر ) و جزیره الخضر و جانب یسار اروند رود چشم بپوشد . بدین سان ، اختلافات به ظاهر پایان یافت و با اینكه سال بعد از امضای قرارداد ، دولت عثمانی نوعی اشكال تراشی به وجود آورد ، اما ،‌" مامورین دولتین واسطه " پاسخ لازم را دادند .
از آن زمان تا فروریختگی دولت عثمانی ( 1332 ه.ق. / 1914 م. ) چندین كمیسیون تحدید مرز به شرح زیر تشكیل گردید : در سال 1266 ه.ق. ( 1850 م. ) در اجرای فقره سوم عهد نامه ارزروم در همان سال به منظور تهیه و ترسیم نقشه های سر حدی در چهار سال ( 1270 – 1265 ه.ق. / 1853 – 1849 م. ) در سال 1293 – 1292 ه.ق. ( 1875 – 1876 م. ) و در سال 1323 ه.ق. ( 1905 م. ) . در رفع پاره ای از مشكلات مرزی در سال ، 1329 ه.ق ( 1911 م. ) در سال 1330 ه.ق. ( 1912 م. ) در تحدید سرحدات و حل وفصل امور فنی ، در سالهای 32 – 1331 ه.ق. ( 1914 م. ) در مقدمات پروتكل استانبول و مقاوله نامه قسطنطنیه و سرانجام در همان سال ( 23 صفر 1331 ه.ق. / 21 ژانویه 1914 م. ) كمیسیونی در محمره ( خرمشهر ) با شركت نمایندگان ایران ( اعتلاء الملك ، جلیل الملك، منصور السلطنه عدل ) ،‌عثمانی ( عزیز سامح بیك ، عبد الحمید بیك ) ،انگلیس موسیووارا تیسلاو ( Wrattislaw ) و كاپیتن ویلسون ( A.T. Wilson ) روسیه موسیومینورسكی ( V.Minorsky ) ، موسیو بلایف ( D.Beleiew ) برگزار شد .
البته لازم به ذكر است كه در تمام جلسه ها و كمیسیونها مسائل مرزی غرب ایران فیصله نیافت و پس از جنگ جهانی اول و سرانجام با ایجاد دو كشور تركیه و كشور نو ساخته عراق ،‌اختلافات ارضی و كشتیرانی در اروند رود و سواحل غربی خلیج فارس ( مصب اروند رود ) همچنان تداوم یافت .
4 . در جنوب
در بخشهایی جنوبی كشور ( دریای عمان و خلیج فارس ) پس از قتل نادر شاه به خصوص پس از مرگ كریم خان زند ( 1193 ه.ق. / 1779 م. ) آشفتگی خلیج فارس و آبهای ساحلی دریای عمان شدت یافت و با ورود سرجان مالكم ( Sir John Malcolm ) ، نفوذ انگلستان فزونتر شد . با اینكه اندك نظمی در عصر مستعجل میرزا تقی خان ، در امنیت مرزهای جنوبی پدید آمد اما دربرابر دسیسه های استعماری و بهانه مزورانه مبارزه با برده فروشی و برقرار كردن رابطه های آشكار و پنهان با یكایك شیوخ یازده گانه عرب ،ایران قادر نگردید در مقابله با انگلستان ( كه مالك الرقاب دریاخای جنوبی شده بود ) استقلال تام نشان دهد . والی ناآگاه فارس ( حسینعلی میرزای فرمانفرما ) با انعقاد پیمانی با كاپیتان بروس ( Bruce ) حفظ امنیت خلیج فارس را برعهده دولت انگلستان نهاد . این كشور هم در همان سال ( 1234 ه.ق. / 1819 م. ) با آوردن ناوگانی مركب از شش كشتی جنگی و سه هزار ملوان به فرماندهی سرویلیام گرانت كایر ( Grantkair Sir William ) ، حاكمیت عملی بر خلیج فارس را از آن خود كرد . جزایر خلیج فارس ( از آن میان بحرین ) زیر نظر نیروهای نظامی انگلیس قرار گرفت و آن دولت نیز با گسیل اعراب " برالعرب " و جلوگیری از اقامت ایرانیان و انعقاد قراردادهای استعماری با شیخ جدید الورود آل خلیفه ( شیخ محمد بن خلیفه ) توسط فلیكس جونز (‌Felix Jones ) ق حاكمیت ملی ایران را به طور عملی مخدوش گردانید .
در سالهای 1310 – 1297 ه.ق. ( 1892 – 1880 م. ) یعنی دوره ناتوانی ناصرالدین شاه ، انگلستان از شیخ بحرین تعهداتی گرفت كه ایران را در تنگنا قرار می داد. در سال 1292 ه.ش. ( 1914 م. ) ،یعنی در آغاز جنگ جهانی اول ، تمامی بحرین تحت الحمایه انگلیس شد . یكی از چهره های مشهور استعمار انگلستان ،‌یعنی چارلزبلگریو( Sir Charles Belgrave ) بیش از چند دهه بر آنجا و دیگر مناطق حساس خلیج فارس حاكمیت یافت . البته ، هیچ یك از دولتهای قاجاری بر این جدایی و از میان رفتن حقوق ملی ایرانیان نه در خلیج فارس و دریای عمان و نه در مرزهای آبی 1830 كیلومتری كشور صحه ننهادند .
پایان سخن
مرزهای ایران از چهارسو ( پس از عصر صفوی ) به خصوص ، برای دوره كوتاه مدت ، با روی كارآمدن حكومتهای قومی و منطقه ای و ورود استعمار و سلطه گریهای بیگانه ، دگرگونیهای فراوان یافت ، ایل قاجار كه در بخشهایی از ایران بساط سلطنت گسترانیده بود ، بیش از دیگر سلسله های محلی توانست مرزهای حكومتی خود را به مرزهای جغرافیایی – فرهنگی نزدیك سازد . اما ، در برابر سیطره های خارجی بر ساختارهای سنتی ، توان پایداری را از دست داد و مرزهای كشور را به گونه ای درآورد كه تحلیل علمی آن بدون در نظر گرفتن " اصل موازنه ها "‌ و برخورداری سیاسی درون جامعه ای و برون جامعه ای ، نا ممكن گردید .
در شمال غربی ، با تحمیل معاهده های گلستان و تركمانچای ( قفقاز ) و در شمال شرقی ، با تحمیل معاهده 1881 م. ( ماوراءالنهر و خراسان ) ، روسیه بر بخشهایی از ایران سلطه یافت و با اینكه بلشویكها به " غاصبانه " بودن سیاست دولت تزاری سابق اقرار كردند ، اما مرزبندیها با اندك تفاوتی ، به همان ترتیب باقی ماند . حتی آن بخشهایی كه شوروی متعهد به بازگرداندن آن شده بود ( فیروزه ) هیچ گاه به ایران منضم نگردید . در شرق شمالی ، با تحمیل معاهده پاریس ( هرات و افغانستان ) و در شرق جنوبی، با حكمیتهای یك سویه ( بلوچستان ) ، منافع استعماری انگلستان در آسیای مركزی و هندوستان تامین شد . در غرب بین دو كشور نیرومند ایران و عثمانی كه در سراشیب سقوط قرار گرفته بودند ، در برابر تصمیم گیریهای دولتهای روس و انگلیس ( در مسیر حفظ منافع استعماری خود در قفقاز و خلیج فارس ) مرزهایی ساخته شد كه نه در آن روزگار و نه در عصر پدید آمدن دو كشور تركیه و عراق ،‌آرامش و رضایت را به وجود نیاورد .
در جنوب، با اینكه خلیج فارس همواره مرزی طبیعی بود و گاه به صورت دریای داخلی ایران به شمار می رفت. اما سراسر این آبها هیچ گاه از آسیب استعمارگران به دور نماند كه به طور نمونه می توان به ماجرای بحرین اشاره كرد .
در نتیجه تمام مرزهای ایران را در قلمرو قاجاریه می توان با شناختی كامل مرتبط با خواستها و منافع و مطامع كانونهای قدرت برون مرزی دانست . همچنین ، عوامل جغرافیایی – نژادی – فرهنگی را نه تنها در تركیب بندیهای مرزی كارساز نشمرد ، بلكه در خدمت گرایشهایی قلمداد كرد كه حكومتهای منطقه ای در مكانیسم سلطه پذیری به موجودیت و قدرت آنها تن در دادند و با تایید آن گرایشهایی قلمداد كرد كه حكومتهای منطقه ای در مكانیسم سلطه پذیری به موجودیت و قدرت آنها تن در دادند و با تایید آن دید آوردند .


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:35 ] [ امیرمحمد محبی ]

نادرشاه افشار که در تاریخ به اسکندر دوم و به ناپلئون ایران مشهور است زندگانی پرماجرایی داشته و در مورد او کتابها نوشته شده است. وی رئیس طایفه افشاربود و یازده سال بر ایران حکومت کرد. پایختخت وی شهر مشهد بود.
سلطنت نادر

نادر شاه افشار در سال ۱۶۸۸ در ایل افشاراز ایلات کرمانج در خراسان به دنیا آمد. اسم اصلی او نادرقلی بود و هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بود که همراه با مادرش در یکی از یورشهای ازبکهای خوارزم به اسارت آنها در آمد. بعد از مدت کوتاهی از اسارت گریخته و به خراسان برگشت و در خدمت حکمران ابیوردباباعلی بیگ بود. او گروه کوچکی را به دور خود جمع کرده بعد از کنترل چند ناحیه خراسان خود را نادرقلی بیگ نامید. فئودال بزرگ ملک محمود سیستانی (حاکم سیستان) تا حدی مانع قدرت گیری نادرقلی بیگ شد ولی نادر در سال ۱۷۲۶ پشتیبانی شاه طهماسب صفوی و فتحعلی خان قاجار (پسر شاهقلی خان قاجار و پدربزرگ آقا محمدخان قاجار) را جلب کرده توانست مالک محمود را شکست دهد و حاکمیت شاه ایران را در خراسان بر پا نماید. شاه طهماسب نادر قلی را والی خود درخراسان اعلام کرد و بعد از آن نادر اسم خود را به طهماسب قلی تغییر داد. سال بعد او مناسباتش با شاه طهماسب را قطع کرده و بعد از سرکوب چند ایل ترک و کرد به حکمرانی کامل خراسان می رسد. آنگاه برای به قدرت رساندن شاه تهماسب با افغانها وارد جنگ شده در ۱۷۲۹ رییس افغانها یعنی اشرف افغان را در نزدیکی دامغان و سپس در مورچه خورت اصفهانو برای بار سوم در زرقان فارس شکست داد و بعد در تعقیب وی، افغانستان را مورد تاخت و تاز قرار داده و قبایل این دیار را مطیع نمود. سپس با دشمنان خارجی وارد جنگ شد و روسها را از شمال ایران راند، اما در زمان جنگ باعثمانیها که غرب ایران را در اشغال داشتند متوجه شورشی در شرق ایران شد و جنگ را نیمه کاره رها کرده به آن سامان رفت. شاه صفوی به قصد اظهار وجود دنباله جنگ وی را با عثمانیان گرفت که به سختی منهزم شد.

در سال ۱۷۳۱ به دنبال یک قرارداد ننگین بین شاه طهماسب و دولت عثمانی که قسمتی از آذربایجان را به آن دولت وا گزار می‌‌کرد نادر رهبران ایلها را که پشتیبان صفویه بودند در یک جا جمع نمود و با کمک آنها طهماسب را از سلطنت برکنار گردانیده پسر هشت ماهه او عباس را به جانشینی انتخاب کرد و خود را نایب السلطنه نامید. اما در واقع قدرت اصلی در دست نادر بود. نادر شاه در عرض دو سال کل آذربایجان و گرجستان را از عثمانیان پس گرفت.

سپس با استفاده از اوضاع آشفته هندوستان به این کشور لشکر کشید ودهلیرا تسخیر کرد.. نادر با غنائم فراوان که از غارت فراوان هند به چنگ آورده بود به ایران بازگشت و هند را در دست سلاطین مغول هند باقی گذاشت. در میان این غنائم جواهراتی چون کوه نور و دریای نور و تخت طاووس شهرت دارند.

نادر شاه در اواخر عمر تغییر اخلاق داد و پسر خود رضاقلی میرزا را کور کرد. بعد، از کار خود پشیمان شده بعضی از اطرافیان خود را که در این کار آنها را مقصر میدانست کشت.
== کارنامه نادر ==از یکی از مستشرقین نقل شده که اگر فرماندهان خائن سپاهش او را نمیکشتندنادر قصد تسخیر المان واطریش را نیز داشته است .رد پای جاسوسان و فرستاده های دول غربی در تحریک سرداران او به کشتن این پادشاه شجاع دیده میشود. در زمانی که صفویان با هجوم افغانها از هم پاشیده بودند و کشور مورد تجاوز دشمنان داخلی و خارجی بود: عثمانیها از شرق و روسها از شمال و اعراب از جنوب و افغانها در داخل به تاخت و تاز و قتل و غارت مشغول بودند، نادر به داد کشور رسید و فصلی از افتخار را در تاریخ ایران گشود. بطوری که بعد از نادر، کریمخان (از سرداران نادر) که از طایفه زند بود به قدرت رسید و حکومت بازماندگان افشار محدود به خراسان شد و کریمخان این منطقه را به احترام نادر که او را ولی نعمت خود میدانست در اختیار جانشینانش باقی گذاشت.

ایران در عهد نادر

در عهد نادر دشمنان و متجاوزان به کشور توسط وی تار و مار شدند، کشور شکوه گذشته خود را در جهان بازیا فت.دشمنان ایران بخصوص ترکمانان وحشی و ازبکان خونخوار از ترس ارتش دلاور نادر به ماورائ النهر عقب نشینی کردند. . نادر برای سربرافراشتن دوباره ایران ونجات کشوراز ظلم طوایف وحشی بیگانه بیشتر وقت خود را به جنگ می‌‌گذراند. حتی در پایتخت خود، مشهد، اقامت زیادی نداشت و بیشتر، سوار بر اسب به این سو و آن سو میتاخت.

بنایایی که بدستور نادر در مشهد بنا شده‌اند نظیر کلات نادری و کاخ خورشید از آثار مهم بازمانده از این دوران هستند.

در عهد او به سپاه و تأمین نیرو بسیار توجه می‌شد. مردم ایران با وجود ظلم و ستم پادشاهان آخر صفوی به این سلسله امید داشتند.

جانشینان نادر

نادر زمینه را برای جانشینی مناسب از بین برد. وی بسیاری از اطرافیان خود را از پای درآورد . پس از مرگ وی سرداران وی نیز در گوشه و کنار علم استقلال بر افراشتند کریمخان زند وکیل الرعایا در شیراز، احمدخان ابدالی در افغانستان،آزادخان افغان در آذربایجان، حتی محمد حسن خان قاجار در مازندران شروع به حکومت کردند. در خراسان نیز علیقلی خان افشار (برادر زاده نادر) بسیاری از اولاد و خانواده نادر را قتل عام کردو خود را عادلشاه نامید و شروع به حکومت کرد. وی که مردی خونریز و عیاش بود، محمدحسن خان قاجار را شکست داده پسرش آغامحمد خان را مقطوع النسل کرد. اما سرانجام توسط برادر خود ابراهیم خان کور و سپس کشته شد. نوه نادر به نام شاهرخ میرزا را به قدرت رساندند. یکسال بعد، او نیز مخلوع و کور شد اما دوباره به قدرت رسید و با حیله و نیرنگ شاه سلیمان ثانی (از خاندان صفوی که مورد احترام عموم بود) به طرز دردناکی از پای درآورد. شاهرخ نابینا چهل و هشت سال سلطنت کرد اما فقط بر خراسان که همانگونه که ذکر شد، در واقع به مثابه صدقه‌ای بود از طرف کریم خان به بازماندگان نادر. پس از مرگ کریم خان آغامحمدخان به قدرت رسید و به خراسان حمله کرد و شاهرخ را با شکنجه کشت. نادر میرزا فرزند شاهرخ پدر پیر و نابینا را بدست خونخواران قاجار رها کرد و به افغانستان گریخت و در زمان فتحعلی شاه ادعای سلطنت کرد که دستگیر و کور شد و زبانش را بریدند و او را کشتند. بدین سان آخرین مدعی سلطنت از خاندان افشار از میان برداشته شد.


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:34 ] [ امیرمحمد محبی ]

زندگی نامه فرح دیبا

فرح دیبا (متولد ۲۲ مهر ماه سال ۱۳۱۷ه.ش برابر ۱۴ اکتبر ۱۹۳۸ در تبریز) سومین و آخرین همسر محمدرضا شاه پهلوی است. عنوان رسمی شهبانو فرح دیبا در دوران حکومت پهلوی «علیاحضرت شهبانو فرح پهلوی» بوده است.

تولد و تحصیلات
فرح دیبا فرزند فریده قطبی و سهراب دیبا، از افسران ارتش شاهنشاهی ایران بود. شهبانو فرح در روز ۲۲ مهر سال ۱۳۱۷ در تبریز به دنیا آمد. فرح دو ساله بود که پدرش سهراب دیبا را در اثر سرطان معده از دست داد. سالها با فقر و درآمد ناشی از خیاطی مادر بسر بردند تا اینکه پس از چند سال فریده دیبا و فرح به خانه محمدعلی قطبی، برادر فریده دیبا، در تهران رفتند و با خانواده او زندگی کردند.
پس از تحصیل در مدرسه ایتالیایی‌ها، ژاندارک و دبیرستان رازی در تهران، فرح به همراه پسر دایی‌اش رضا قطبی برای ادامه تحصیل راهی کشور فرانسه شد. او در فرانسه در رشته معماری به تحصیل مشغول شد.

فرح برای استفاده از بورس تحصیلی و گرفتن ارز دانشجویی، از طریق عموی خود اسفندیار دیبا به اردشیر زاهدی که در آن زمان داماد شاه بود، معرفی شد.

 پیوند با خانواده پهلوی
رح دیبا در سال ۱۳۳۸ با اردشیر زاهدی داماد محمدرضا شاه پهلوی آشنا شد، و وی او را در ویلای واقع در حصارک به شاه که در سال ۱۳۳۶ از ملکه ثریا جدا شده بود، معرفی کرد. این معرفی به عقد و ازدواج در روز ۲۹ آذر ۱۳۳۸ منجر شد و پس از چندی با به دنیا آمدن ولیعهد ایران با نام «رضا کوروش پهلوی» استحکام دو چندان یافت.


این ازدواج همچنین منجر به نزدیکی خانواده قطبی، دیبا، صادق ومسعودانصاری به دربار ایران شد. بسیاری از اقوام وی که در سالهای سختی خبری از آنان نداشت، به تدریج به دربار جذب شدند. محمدرضا شاه پهلوی در سال ۱۳۴۶ پس از تاجگذاری خود و شهبانو فرح پهلوی، همسرش را به عنوان نیابت سلطنت منصوب کرد.

 فرزندانپس از شاهزاده رضا پهلوی، شهبانو فرح ۳ فرزند دیگر به نام های شاهدخت فرحناز (۱۳۴۲)، شاهزاده علی‌رضا (۱۳۴۵) و شاهدخت لیلا (۱۳۴۹) به دنیا آورد.

فعالیت های اجتماعی
محمدرضا شاه پهلوی در طول دوران سلطنتش از ملکه انتظار داشت تا در فعالیت های اجتماعی، عام المنفعه شرکت فعال داشته باشند.این خواسته شاه، در دوران شهبانو فرح پهلوی بیش از همه وقت جامه عمل پوشید.
فرح دیبا در طول مدتی که شهبانوی ایران بود، ریاست عالی ده ها موسسه خیریه را بر عهده داشت. بخشی از این موسسات به این شرح اند.
# جمعیت بهزیستی ایران (اکنون سازمان بهزیستی)                                       
# بنگاه حمایت مادران و نوزادان
# جمعیت ملی مبارزه با سرطان
# جمعیت ملی کمک به جذامیان
# جمعیت آسیب‌دیدگان از سوختگی
# سازمان ملی انتقال خون ایران
# بنیاد ایرانی بهداشت جهانی
# مرکز طبی کودکان
# سازمان نابینایان ایرانی
# بنیاد فرهنگ ایران
# کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
# انجمن ملی روابط فرهنگی
# انجمن فیلارمونیک تهران
# انجمن شاهنشاهی فلسفه
# سازمان گفتگوی تمدن‌ها
# فدراسیون ورزشی کر و لال‌ها                                                                   # جشن هنر شیراز
# جشن توس
# جشن هنرهای مردمی اصفهان
# سازمان ملی فولوکلور ایران
# دانشگاه فارابی
# دانشگاه فرح پهلوی (اکنون دانشگاه الزهرا)
# فرهنگستان علوم ایران
# سازمان ناشنوایان ایران
# انستیتو پاستور
# شورای عالی پژوهش‌های علمی
# شورای عالی رفاه اجتماعی
# شورای عالی تندرستی
# شورای عالی شهرسازی
# شورای عالی جهانگردی
# شورای عالی آموزش و پرورش


پس از انقلاب
یک ماه قبل از انقلاب ۱۳۵۷ و با اوج‌گیری انقلاب، شهبانو فرح پهلوی به همراه شاه، ایران را بطرف اسوان مصر ترک کرد. پس از سفر به کشورهای مصر، اردن، آمریکا و پاناما، سرانجام به مصر بازگشتند و در مصر، شاهد درگذشت محمدرضا شاه پهلوی بود.


برخی از مکان هایی که به دستور او ساخته شد، عبارت‌اند از:
* تئاتر شهر تهران
* موزه هنرهای معاصر تهران
* پارک ملت (پارک شاهنشاهی سابق)
* برج آزادی در میدان آزادی تهران که در آغاز برج شهیاد نامیده شده بود.
* پارک سنگی جمشیدیه
* کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
* ساختمان کنونی مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات در منطقه نیاوران شهر تهران که در آغاز به عنوان دفتر کار فرح پهلوی ساخته شده بوده است.
* تالار رودکی
* فرهنگسرای نیاوران

* سازمان ملی انتقال خون


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:33 ] [ امیرمحمد محبی ]

زندگینامه ستارخان , سردار ملی

 

ستار خان از سرداران جنبش مشروطه خواهی ایران، و ملقب به سردار ملی است. در مقاومت تبریز وی جانفشانی‌های بسیاری کرد.

1127675196237785576233169124453535145.jpg


مقدمه

ستار قره‌داغی سومین پسر حاج حسن قره داغی در سال 1285 ق ( 1868 میلادی) به دنیا آمد. او از اهالی قره‌داغ آذربایجان بود که در مقابل قشون عظیم محمد علی شاه پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی و تعطیلی آن که برای طرد و دستگیر کردن مشروطه خواهان تبریز به آذربایجان گسیل شده بود ایستادگی کرد و بنای مقاومت گذارد. وی مردم را بر ضد اردوی دولتی فرا خواند و خود رهبری آن را بر عهده گرفت و به همراه سایر مجاهدین و باقرخان سالار ملی مدت یک سال در برابر قوای دولتی ایستادگی کرد و نگذاشت شهر تبریز به دست طرفداران محمد علی شاه بیفتد. اختلاف او با شاهان قاجار و اعتراض به ظلم و ستم آنان، به زمان کودکی اش بر می‌گشت. او و دو برادر بزرگ‌ترش اسماعیل و غفار از کودکی علاقه وافری به تیراندازی و اسب سواری داشتند، اما اسماعیل فرزند ارشد خانواده در این امر پیشی گرفته بود و شب و روزش به اسب تازی، تیراندازی و نشست و برخاست با خوانین و بزرگان سپری می‌شد، سرانجام او در پی اعتراض به حاکم وقت دستگیر و محکوم به اعدام شد. این امر کینه‌ای در دل ستار ایجاد کرد و نسبت به ظلم درباریان و حکام قاجاری خشمگین شد.


جوانی

ستار در جوانی به جرگه لوطیان (جوانمردان، یا اهل فتوت) محله امیرخیز تبریز درآمد و در همین باب در حالی که به دفاع از حقوق طبقات زحمتکش بر می‌خاست با مأمورین محمدعلی شاه درافتاد و به ناچار از شهر گریخت و مدتی به راهزنی مشغول شد، اما از ثروتمندان می‌گرفت و به فقرا می‌داد. سپس با میانجیگری پاره‌ای از بزرگان به شهر آمد و چون در جوانی به درستی و امانتداری در تبریز شهرت داشت به همین دلیل مالکان حفاظت از املاک خود را به او می‌سپردند. او هیچ گاه درس نخواند و سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما هوش آمیخته به شجاعتش و مهارت در فنون جنگی و اعتقادات مذهبی و وطن دوستی اش، او را در صف فرهیختگان عصر قرار می‌داد.


مقاومت

او در مدت یازده ماه از 20 جمادی الاول 1326 ق تا هشتم ربیع الثانی 1327 ق رهبری ِ مجاهدین تبریز و ارامنه و قفقازی‌ها را بر عهده داشت و مقاومت شدید و طاقت فرسای اهالی تبریز در مقابل سی و پنج الی چهل هزار نفر قشون دولتی، با راهنمایی و رهبریت او انجام گرفت، به طوری که شهرت او به خارج از مرزهای کشور رسید و در غالب جراید اروپایی و امریکایی هر روز نام او با خط درشت ذکر می‌شد و درباره مقاومت‌های سرسختانه وی مطالبی انتشار می‌یافت.

در اواخر کارِ محاصره تبریز قوای روسیه با موافقت دولت انگلیس به سوی تبریز آمد و راه جلفا را باز کرد. قوای دولتی با دیدن قوای روس به تهران بازگشت و محاصره تبریز پایان گرفت، اما ستارخان حاضر به اطاعت از دولت روس نشد و در اواخر جمادی الثانی 1327 ق (اواخر ماه مه 1909 م) به ناچار با همراهانش به قنسول خانه عثمانی در تبریز پناهنده شد. در منابع ذکر شده‌است که ستارخان به کنسول روس (پاختیانوف) که می‌خواست بیرقی از کنسول خانه خود به سر در خانه ستارخان زند و او را در زینهار دولت روس قرار دهد گفت: «ژنرال کنسول، من می‌خواهم که هفت دولت به زیر بیرق دولت ایران بیایند. من زیر بیرق بیگانه نمی‌روم.»

پس از عقب نشینی قوای روس مردم شهر به رهبری ستارخان در برابر حاکم مستبد تبریز رحیم خان قد علم کردند و او را از شهر بیرون راندند، اما اندکی بعد ستارخان در زیر فشار دولت روس، دعوت تلگرافی ِ آخوند ملامحمدکاظم خراسانی و جمعی از ملیون را پذیرفت و با لقب سردار ملی به سوی تهران حرکت کرد. در این سفر باقرخان سالار ملی نیز همراه او بود.

هدف دولت مشروطه از این اقدام که به بهانه تجلیل از ستارخان و باقرخان صورت گرفته بود در واقع کنترل آذربایجان و خلع سلاح مجاهدین تبریز بود. روز شنبه 7 ربیع الاول سال 1328 ق در شب عید نوروز، جمعیت زیادی از مردم و رجال شهر از جمله یپرم خان ارمنی برای وداع با ستارخان و باقرخان جمع شدند و آنان درمیان هلهله جمعیت از منزل خود بیرون آمدند و به سوی تهران حرکت کردند. در بین راه نیز در شهرهای میانه، زنجان، قزوین و کرج استقبال باشکوهی از این دو مجاهد راستین آزادی به عمل آمد و هنگام ورود به تهران نیمی از شهر برای استقبال به مهرآباد شتافتند و در طول مسیر چادرهای پذیرایی آراسته با انواع تزیینات، و طاق نصرت‌های زیبا و قالی‌های گران قیمت و چلچراغ‌های رنگارنگ گستردند. در سرتاسر خیابان‌های ورودی شهر، تابلوهای زنده باد ستارخان و زنده باد باقرخان مشاهده می‌شد. تهران آن روز سرتاسر جشن و سرور بود. ستارخان پس از صرف ناهار مفصلی که در چادر آذربایجانی‌های مقیم تهران تدارک دیده شده بود به سوی محلی که برای اقامتش در منزل صاحب اختیار (محلی در خیابان سعدی کنونی) در نظر گرفته بودند رفت. او مدت یک ماه مهمان دولت بود، اما به دلیل وجود سربازان و کمی جا دولت، محل باغ اتابک (محل فعلی سفارت روسیه) را به اسکان ستارخان و یارانش و محل عشرت آباد را به باقرخان و یارانش اختصاص داد. پس از چند روزی که نیروهای هر دو طرف در محل‌های تعیین شده اسکان یافتند مجلس طرحی را تصویب نمود که به موجب آن تمامی مجاهدین و مبارزین غیرنظامی از جمله افراد ستارخان و خود او می‌بایست سلاح‌های خود را تحویل دهند. این تصمیم به دلیل بروز حوادث ناگوار و ترور مرحوم سید عبدالله بهبهانی و میرزاعلی محمدخان تربیت از سران مشروطه گرفته شده بود.، اما یاران ستارخان از پذیرفتن این امر خودداری کردند. به تدریج مجاهدین دیگری که با این طرح مخالف بودند به ستارخان و یارانش پیوستند و این امر موجب هراس دولت مرکزی شد. سردار اسعد به ستارخان پیغام داد که «به سوگندی که در مجلس خوردید وفادار باشید و از عواقب وخیم عدم خلع سلاح عمومی بپرهیزید.»، اما باز یاران ستارخان راضی به تحویل سلاح نشدند.


مرگ

 

sattarkhan.jpg

بعدازظهر اول شعبان 1328 ق قوای دولتی، که جمعا سه هزار نفر می‌شدند به فرماندهی یپرم خان، یار قدیمی ستارخان در تبریز و رئیس نظمیه وقت باغ اتابک را محاصره کردند و پس از چندبار پیغام، هجوم نظامیان به باغ صورت گرفت و جنگ بین قوای دولتی و مجاهدین آغاز گشت. در این جنگ قوای دولتی از چند عراده توپ و پانصد مسلسل شصت تیر استفاده کردند و به فاصله 4 ساعت 300 نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند. ستارخان راه پشت بام را در پیش گرفت، اما در مسیر پله‌ها در یکی از راهروهای عمارت تیری به پایش اصابت کرد و مجروح شد و قادر به حرکت نبود. اندکی بعد قوای دولتی او را دستگیر کردند و به منزل صحصام السلطنه بردند و خود و اتباعش ناچار به خلع سلاح شدند ( 30 رجب 1328 ق).

بعد از این وقایع، ستارخان خانه نشین شد و پزشکان حاذق برای مداوای پای او تمام تلاش خود را کردند، اما معالجات به جایی نرسید و در تاریخ 28 ذی الحجه 1332 هـ. ق ( 25 آبان 1293 ش / 16 نوامبر 1914 م) در تهران دار فانی را وداع گفت و در باغ طوطی در جوار بقعه حضرت عبدالعظیم حسنی در شهرری درحالی که هزاران هزار آذربایجانی و تهرانی با چشمانی گریان جنازه او را تشییع می‌کردند به خاک سپرده شد. او هنگام فوت حدود 53 سال داشت.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:32 ] [ امیرمحمد محبی ]

شـــــرح:
اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جزو امپراتوری ایران است و در تمام آن کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها نیز دارای احترام می باشند.

جانشین من خشایار باید در حفظ این کشور ها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنها را محترم بشمارد. اکنون که من از این جهان می روم، تو دوازده کرور دریک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر، یکی از ارکان قدرت تو می باشد؛ زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست، بلکه به ثروت نیز هست. پیوسته به خاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی، من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن زیرا قاعده این زر در خزانه این است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولین فرصت، آنچه برداشتی، به خزانه برگردان.

مادرت آتوسا ( دختر کورش ) بر من حق دارد و پیوسته وسایل خاطرش را فراهم کن.

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم. من روش ساخت این انبارها را که از سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است، در مصر  آموختم . چون انبارها پیوسته تهویه می شود حشرات در آن بوجود نمی آیند و غله در این انبارها چند سال می ماند، بدون اینکه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبار های غله ادامه بدهی تا اینکه همواره آذوقه دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اینکه  غله جدید بدست آمد، از غله موجود در انبارها برای تامین کسر خوار و بار استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد، به انبار منتقل بنما و به این ترتیب تو برای آذوقه این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی، خشکسالی شود.

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مهم مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن کافی است چون اگر دوستان و ندیمان خود را با کارهای مملکتی بگماری و آنها به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع بنمایند، نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوستی را بنمایی.


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:31 ] [ امیرمحمد محبی ]

کوروش

کوروش کبیر

تاریخ تولد :  ............

تاریخ  درگذشت : .....

توضيحات -  آرامگاه : .

 

576 قبل از میلاد    

529 قبل از میلاد  

پاسارگاد - فارس 

 

پاسارگاد - آرامگاه کوروش کبیر

 

بیوگرافی و زندگینامه

   ُِکوروش دوم، معروف به کوروش بزرگ، (۵۷۶ - ۵۲۹) شاه پارسی, به‌خاطر جنگجویی و بخشندگی‌اش شناخته شده‌است. کوروش نخستین شاه ایران و بنیان‌گذار دوره‌ی شاهنشاهی ایرانیان می باشد.
واژه کوروش یعنی "خورشیدوار". کور یعنی "خورشید" و وش یعنی "مانند".
 
پاسارگاد: «اى رهگذر هر که هستى و از هر كجا كه بيايى مى دانم سرانجام روزى بر اين مكان گذر خواهى كرد. اين منم، كوروش، شاه بزرگ، شاه چهارگوشه جهان، شاه سرزمين ها، برخاك اندكى كه مرا در برگرفته رشك مبر، مرا بگذار و بگذر.»
تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می رسد که برای چند نسل بر انشان, در جنوب غربی ایران, حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سنگ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده است. بنیاد‌گذار دودمان هخامنشی, شاه هخامنش انشان بوده که در حدود ۷۰۰می‌زیسته است. پس از مرگ او, تسپس انشان به حکومت رسید. تسپس نیز پس از مرگش توسط دو نفر از پسرانش کوروش اول انشان و آریارمنس فارس در پادشاهی دنبال شد. سپس، پسران هر کدام, به ترتیب کمبوجیه اول انشان و آرسامس فارس, بعد از آن‌ها حکومت کردند. کمبوجیه اول با شاهدخت ماندانا دختر آژدهاک پادشاه قبيله ماد و دختر شاه آرینیس لیدیه, ازدواج کرد و کوروش نتیجه این ازدواج بود.
تاریخ نویسان باستانی از قبیل هردوت, گزنفون, و کتزیاس درباره چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند, اما شرحی که آنها درباره ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند, بیشتر شبیه افسانه می باشد. تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی سایکس, و حسن پیرنیا شرح چگونگی زایش کوروش را از هردوت برگرفته‌اند. بنا به نوشته هردوت, آژدهاک شبی خواب دید که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام سرزمین آسیا را غرق کرد. آژدهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ها پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پديد خواهد آمد که بر ماد غلبه خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژدهاک تصمیم بگیرد دخترش را به بزرگان ماد ندهد, زیرا می ترسید که دامادش مدعی خطرناکی برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژدهاک دختر خود را به کمبوجیه اول به زناشویی داد.
 
ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشانید. پادشاه ماد، این بار هم از مغ ها تعبیر خوابش را خواست و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندان فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چيره خواهد شد. آژدهاک بمراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس خوابهایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس زاده‌ی دخترش را به یکی از بستگانش هارپاگ، که در ضمن وزیر و سپهسالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند. هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت. در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود, چون یکم کودک با او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن است جانشین او گردد, در این صورت معلوم است شهبانو با كشنده فرزندش مدارا نخواهد کرد. پس کوروش را به یکی از چوپان‌های شاه به‌ نام میترادات (مهرداد) داد و از از خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمه‌ی ددان گردد.
چوپان كودك را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از موضوع با خبر شد, با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از کشتن كودك خودداری کند و بجای او, فرزند خود را که تازه زاییده و مرده بدنیا آمده بود, در جنگل رها سازد. میترادات شهامت این کار را نداشت, ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را به گردن گرفت.
روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود, با گروهی از فرزندان امیرزادگان بازی می کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش همبازیهای خود را به دسته‌های مختلف بخش کرد و برای هر یک وظیفه‌ای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرای, فرزند آرتم بارس به پدر شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده است وی را تنبیه کنند. پدرش او را نزد آژدهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده است. شاه چوپان و کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: "تو چگونه جرأت کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری است, چنین کنی؟" کوروش پاسخ داد: "در این باره حق با من است, زیرا همه آن‌ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من فرمانبرداری نکرد, من دستور تنبیه او را دادم, حال اگر شایسته مجازات می باشم, اختیار با توست."
آژدهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد. در ضمن بیاد آورد, مدت زمانی که از رويداد رها کردن طفل دخترش به کوه می گذرد با سن این کودک برابری می کند. لذا آرتم بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور پرسشهایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: "این طفل فرزند من است و مادرش نیز زنده است." اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.
چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژدهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آژدهاک دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه دید, موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژدهاک که از او پرسيد: "با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کشتی؟" پاسخ داد: "پس از آن که طفل را به خانه بردم, تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم".
کوروش در دربار کمبوجیه خو و اخلاق والای انسانی پارس‌ها و فنون جنگی و نظام پیشرفته آن‌ها را آموخت و با آموزش‌های سختی که سربازان پارس فرامی‌گرفتند پرورش یافت.
هارپاگ بزرگان ماد را که از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضی بودند بر ضد آژدهاک شورانید و موفق شد, کوروش را وادار کند بر ضد پادشاه ماد لشکرکشی کند و او را شکست بدهد. با شکست کشور ماد بوسیله پارس که کشور دست نشانده و تابع آن بود, پادشاهی ۳۵ ساله آژدهاک پادشاه ماد به انتها رسید, اما کوروش به آژدهاک آسیبی وارد نیاورد و او از را نزد خود نگه داشت. کوروش به این شيوه در ۵۴۶ پادشاهی ماد و ایران را به دست گرفت و خود را پادشاه ایران اعلام نمود.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:20 ] [ امیرمحمد محبی ]

 

کمبوجیه

تاریخ تولد :  ............

تاریخ  درگذشت : .....

توضيحات -  آرامگاه : .

 

    

522 قبل از میلاد  

 

 

تصویر بازسازی شده از تخت جمشید

 

بیوگرافی و زندگینامه

 شاهنشاهی کمبوجیه(29-37)(530-522 پیش از میلاد مسیح)
کورش دو پسر داشت یکی کمبوجیه که بزرگتر بود( گونه ی یونانی نام وی کامبیز است) و دیگری بردیا که کهتر بود. کورش کمبوجیه را جانشین خود کرد و وی را پس از مرگ گئوبروو گمارده ی کورش در بابل ، شاه بابل کرد. همچنین بردیا را به فرمانروایی بسیاری از کشورهای ایران خاوری گمارد.
کمبوجیه با فیدایمیا دختر هوتن، یکی از بزرگان پارسی ازدواج کرد. بردیا پس از برتخت نشستن، وی را به همسری خود درآورد و برپایه ی گاهنویسان یونانی وی کسی بود که دریافت آنکه برتخت نشسته، بردیا نیست.
کمبوجیه در جنگ واپسین کورش بزرگ با بیابانگردان، همراه وی بوده و پس از کشته شدن کورش به عنوان جانشین وی راهی پارس شده است. این احتمال هست که کمبوجیه برای جلوگیری از تاخت وتاز بیابانگردان چند ماه نیروهای خود را  درانجا نگاه داشته است.
باری پس از کشته شدن کورش ،کمبوجیه شاهنشاه شد و بردیا همچنان فرمانروای ایران خاوری ماند.
پیروزی بر مصر
با آگاهی از درگذشت کورش، فرعون مصر پسرش پسامتیک را برای بازیابی فلسطین و سوریه با سپاه بزرگی به آنجا فرستاد.
کمبوجیه لشکرکشی خود را پس از یک تدارک جنگی و سیاسی گسترده آغاز کرد.چشمه های مصری آمدن هخامنشیان را تهاجم چندین کشور نگاشته اند، هرودت نیز می گوید بیشتر مردم کشورهای پیرو هخامنشیان، سربازانی در لشکر وی داشتند.
کمبوجیه را می توان بنیادگذار نیروی دریایی ایران دانست. این ناوگان، نخست از مردان و ابزاری پدید آمده بود که از آسیای کوچک و فنیقیه گرفته شده بود، قبرس نیز به ایران پیوست که در لشکرکشی به مصر کشتی هایی فرستاد.
 در دریای کاسپین نیز نیروی دریایی پدید آمد تا از تاخت و تاز مردم دشت نشین فرای دریا به سرزمین های هخامنشی جلوگیری شود که درینجا ساختاری ایرانی داشت.
 کمبوجیه خود برای جنگ با مصریان به شام لشکر کشید. در رویارویی دو سپاه ، کمبوجیه پیروز شد و پسامتیک به فلسطین عقب نشست. درین هنگام پسامتیک از درگذشت پدرش( شاید آبان سال 33 پس از برتخت نشستن کورش یا نوامبر 526) آگاه شد و با شتاب به مصر بازگشت. کمبوجیه به دنبال وی راهی مصر شد.
باری شش ماه پس از درگذشت فرعون پیشین، ارتش ایران به پلوزیم، دروازه ی مصر، در دهانه ی خاوری دلتای نیل (اسماعیلیه ی کنونی) رسید( بهار سال 34).
چنین بر می آید که دریاسالار مصری و گروهی روحانی انگیزه ای برای پایداری نداشته اند چرا که جنگی دریایی روی نداده است. هم چنین فرمانده ی مزدوران یونانی لشکر مصر بر سر اندازه ی دستمزد با کارگزاران مصری به هم زده به کمبوجیه پیوست. وی رازهای لشکری مصریان را برای ایرانیان بازگو کرد.
سپاه مصر در نزدیکی پلوزیم جای گرفته بود. سپاه ایران نیز در همان نزدیکی اردو زد. در نبرد پی آمد که کشته ی بسیار برای هردو سوی نبرد به همراه داشت ارتش ایران به پیروزی رسید. هرودت که هفتاد سال پس از نبرد، آوردگاه پلوزیم را دیده می گوید که هنوز می توان  استخوان های سربازان را در آنجا دید.
پس از آن فرعون به ممفیس پایتخت مصر عقب نشست. کمبوجبه به پیشروی ادامه داد و در نزدیکی ممفیس اردو زد. کمبوجیه فرستاده ای را با یک کشتی به ممفیس فرستاده، خواهان تسلیم آن شد، ولی مصریان کشتی را آتش زده پیک را کشتند؛ این کار نشان می دهد که فرعون امیدوار بود که در پناه دیوار سپید شهر به پایداری درازمدت بپردازد. کمبوجیه به محاصره ی شهر پرداخت و پس از چندی به شهر درآمد و پادگانی در کاخ سپید به پاکرد. مردم شهر بی درنگ امان یافتند و فرعون را دستگیر کردند. هرودت می نویسد که آیین شاهنشاهان ایران در همه جا چنین بود که شاه شکست خورده را یا یکی از فرزندان یا نزدیکان وی را به فرمانروایی آنجا می گماردند، و کمبوجیه فرعون را نزد خود نگاه داشت تا فرمانروایی مصر را به اوبازگرداند.
کمبوجیه گنجینه ی فرعون را ضبط کرد. بسیاری از اموال توقیف شده ی فرعون را در گنجینه ی تخت جمشید یافته اند.
با فرارسیدن تابستان همه ی مصر به پیروی کمبوجیه درآمد. در اسناد مصری کمبوجیه بنیادگذار دودمان بیست و هفتم مصر برشمرده اند و برپایه ی این اسناد وی پیروزی خود را گونه ای یگانگی مشروع با مصر برشمرده است.
مردم لیبی و تونس خود به پیروی ایران درآمدند. کمبوجیه که در صدد پیروزی بر همه ی آفریقای با فرهنگ بود لشکری به سوی خوربران(غرب) مصر فرستاد ولی این لشکر در بیابان دچار توفان شده و گم شد و هیچ گاه به مصر بازنگشت.
کمبوجیه به همراهی بخشی از ارتش به نیمروز(جنوب)  مصر رفته و پایتخت مصر بالا، تبس را نیز گرفت. بخشی از ارتش در راستای رود نیل به سوی نیمروز تا ژرفای افریقا پیشروی کردند . گاهنویسان کلاسیک از جایی به نام انبار کمبوجیه در آبشار دوم  یاد کرده اند که در روزگار رومیان نیز به همین نام خوانده می شد.
همچنین پیکی برای تبعیت نوبیا یا حبشه ی کنونی به آنجا فرستاده شد و از آن پس حبشیان به دولت ایران خراج می پرداختند . آنها در نگاره های تخت جمشید نموده شده اند که برای شاه بزرگ خوشبوکننده و عاج و کاپی( جانوری مانند زرافه) می آورند.
هنگامی که کمبوجیه در نیمروز مصر بود، فرعون مصر درصدد شورش برآمد که با شکست روبرو شد و پس از آن به گفته ی هرودت و کتزیاس به دستور شاهنشاه خودکشی کرد. کمبوجیه یک هخامنشی به نام آریاند را به شهربانی مصر گماشت و خود پس از سه سال ماندن در مصر به سوی فلسطین و سوریه رفت تا از آنجا به ایران بازگردد.
در نوشته ی گاهنویسان یونانی کمبوجیه را بدسرشت و دیوانه برشمرده اند( برخی برین باورند که این بدگویی ریشه در دربار فرزندان داریوش دارد) که آیین مصریان را گرامی نمی داشت.ولی از داده های باستان شناسی آشکار شده است که نه تنها رفتار وی بدین گونه نبوده ، که وی آیین های مصری را به جا آورده و دستوربازسازی  ویرانی هایی که بر اثر جنگ پدید آمده بود را داده است. از سندهای دیوانی سال نخست فرمانروایی کمبوجیه در مصر برمی آید که اقتصاد کشور کم ترین آسیبی ندیده است. کمبوجیه به پیروی از پدر، مصریان را در انجام آیین های دینی خود آزاد گذارد و به فرهنگ کهن سال آنان خدشه ای وارد نیاورد.
در پایان شاهنشاهی کمبوجیه، فرمانروایی هخامنشی همه ی پادشاهیهای جهان آن روز را در بر می گرفت و مرزهای ایران از یک سودر خاور، به بیابانگردان و هند می رسید و از سوی دیگر شهرهای یونانی را در همسایگی داشت. در روزگار داریوش شاهنشاهی هخامنشی، همه ی جهان با فرهنگ باستان را کمابیش در بر می گرفت.


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:19 ] [ امیرمحمد محبی ]

 

خشایارشا اول

تاریخ تولد :  ............

تاریخ  درگذشت : .....

توضيحات -  آرامگاه : .

 

521 قبل از میلاد    

465قبل از میلاد  

مرودشت فارس - نقش رستم 

 

مقبره خشایارشا در نقش رستم

 

بیوگرافی و زندگینامه

  داریوش پسران بسیاری داشت که بزرگترین آنها آرتابرزن بود که از دختر گئوبرو، همسر نخست داریوش بود، ولی خشایارشا را که بزرگترین فرزند آتوسا دختر کورش بود به جانشینی برگزید.
خشایارشا در نبشته ای از تخت جمشید پس از ستایش از اهورامزدا و شناسایی خود، می گوید:" پدر من داریوش بود. پدر داریوش گشتاسپ بود؛ پدر گشتاسپ، آرشام بود. هم گشتاسپ و هم آرشام زنده بودند که پدر من به خواست اهورامزدا شاه شد. هنگامی که داریوش شاه شد کارهای نیک بسیار کرد.
داریوش پسران دیگری داشت، به خواست اهورامزدا مرا مهست آنها نهاد. هنگامی که پدر من داریوش از تخت رفت، من بر گاه(تخت) پدر شاه شدم. هنگامی که من شاه شدم، کارهای نیک بسیار کردم. آنچه پدرم کرد و نیز آن چه من کردم، چیزهای دیگر را من افزودم و آنچه من و پدرم کردیم همه به خواست اهورامزدا بود"
پس از خاکسپاری، تاجگذاری انجام می شد. تنها نوشته ای که ازآیین تاجگذاری برجای مانده نوشته ی پلوتارک درباره ی برتخت نشستن اردشیر دوم است، وی می گویید آیین تاجگذاری از سوی مغان در پاسارگاد انجام می شد که درآن جانشین بایستی جامه ی خود را درآورد و جامه ای را که کورش پیش از شاهی بر تن می کرد بپوشد که با این کار پیوستگی دودمانی گرامی داشته می شد. شاه برای نمایاندن نشستن برتخت باج هایی که به روزگار شاهنشاه پیش بود می بخشید.
خشایارشا در 35 یا 36 سالگی به شاهنشاهی رسید. همسر وی هماچهر(شاید هم هماشهر؛  در نوشته های ایرانی در روزگار کیانیان از زنی به نام همای چهرزاد یادشده) نام داشت که دختر هوتن یکی از یاران داریوش بود. مادر هماچهر خواهر داریوش بود.  
 خشایارشا در زمستان شورش مصر را سرکوب کرد و برادرش، هخامنش را به جای" فرداد" که چنین برمی آید که در شورش کشته شده باشد به شهربانی مصر گماشت.

خشایارشا در یونان
خشایارشا برای دیدار از کشورهای خوربری شاهنشاهی خود و همچنین برای گوشمالی آتنی ها راهی آسیای کوچک شد. داستان آمدن خشایارشا به آتن را داستان پردازان یونانی برای بزرگ کردن یونان چنان نوشته اند که گویا خشایارشا دست به بسیج بزرگی  زده است. واقعیت آن است که خشایارشا که برای بازدید کشورهای شاهنشاهی آمده بود تنها لشکری که همراه خود آورده بود لشکر ده هزار تنی جاویدان بود. خشایارشا در بازدید از کشورهای آسیای کهتر شمار اندکی از سربازان پادگان های این کشورها را با خود همراه کرد تا  آنکه هنگامی که به اروپا پاگذاشت شاید  ارتش وی به پنجاه هزار تن رسیده باشد که این خود برای گوشمالی آتنی ها بزرگ می نموده است هرچند که ممکن بود کشورهای دیگر یونانی نیز به کمک آتن بشتابند، حال آنکه بیشتر کشورهای یونانی فرمانبرداری خود را از شاه بزرگ اعلام کردند.
پس از گذراندن زمستان در سارد خشایارشا در آغاز سال 79 هخامنشی(480 پیش از میلاد مسیح) به سوی یونان روانه شد. ارتش ایران را نیروی دریایی پشتیبانی می کرد. آتنی ها نیز دارای ناوگانی نیرومند بودند که می توانست با نیروی دریایی ایران به جنگ بپردازد.


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:19 ] [ امیرمحمد محبی ]

 

اردشیر اول یا دراز دست

تاریخ تولد :  ............

تاریخ  درگذشت : .....

توضيحات -  آرامگاه : .

 

485 قبل از میلاد    

424 قبل از میلاد  

مرودشت فارس - نقش رستم 

 

مقبره اردشیر اول در نقش رستم

 

بیوگرافی و زندگینامه

 پس از مرگ خشایار شاه، پسرش ارشک با نام اردشیر ( پارسی باستان :" آرتاخشترا") بر تخت شاهنشاهی نشست. نویسندگان یونانی به او درازدست گفته اند. نلدکه گوید نخستین کسی که این لقب را برای او نوشته دی نن بوده و دیگران از وی برداشت کرده اند. دی نن این لقب را به معنای گستردگی توان وی به کاربرده است. پلوتارک می نویسد که وی در بزرگواری و روان والایش در میان شاهنشاهان هخامنشی برجستگی دارد. در روزگار وی رخنه ی ایران در یونان پیوندی برپایه ی احترام بود. واردشیر خودمختاری برخی شهرهای یونان مانند آتن را پذیرفت.
اردشیر در نخستین سال شاهنشاهیش به بازسازی سیستم فرمانروایی پرداخت و شهربان هایی برگزید و همچنین کیفرها را ملایم تر کرد.
شورش مصر
آگاهی از درگذشت خشایارشاه به گروهی از مصریان فرصتی برای شورش داد( سال 99 هخامنشی). هخامنش عموی اردشیر که شهربان مصر بود، در شورش کشته شد. شورشیان از مزدوران یونانی بویژه آتنیان بهره می بردند و چنین برمی آید که شورش پشتوانه ی مردمی نداشته است. ایرانیان و مصریانی که در شورش دست نداشتند به دژ سپید ممفیس پناهنده شدند.
اردشیر ارتاباذ شهربان کیلیکیا و بغ بوخش شهربان سوریه(نوه ی بغ بوخش که از یاران داریوش بود) را فرمان داد تا به کمک ایرانی ها در مصر بشتابند. چون نیروی دریایی آماده نبود و جنگ در مصر و نیل نیاز به آن داشت ناچار یک سال برای آمادگی نیروی دریایی گذشت. پس از آن ارتاباذ با نیروی دریایی راهی مصب نیل شد و بغ بوخش به سوی ممفیس رفت. شورش سرکوب شد، با این حال محاصره گروهی از شورشیان در یکی از آداک های( جزیره های) نیل بیش از یک سال به درازا کشید. سرانجام در سال 105 هخامنشی، اوضاع مصر به حالت عادی برگشت.
هرودت هنگام بازدید از مصر چندی پس از شورش می گوید: پارسیان امروزه نیز برای آنکه جریان نیل محفوظ بمانداز این راه( راه رودخانه ای که ممفیس را به دریا پیوند می داد) پاسداری می کنند زیرا اگر فشار آب باعث شکستن سد شود و آب سرازیر گردد سراسر شهر به زیر آب می رود. از سوی دیگر آنان با کنترل همه ی کشتی هایی که در رود رفت و آمد می کنند، جلوی بهره گیری شورشیان از انها را می گیرند.
برخی از آداک های (جزیره های) دریای اژه و همچنین قبرس در روزگار وی دچار ناآرامی هایی شد که با اقدام های بخردانه ی اردشیر و کارگزارانش از میان رفت.
روزگار شاهنشاهی وی 41 سال بود. وی را دادگستر و مردم نواز یادکرده اند؛ در روزگار وی مردم در آسایش بودند. وی در سال 135 هخامنشی زندگی را بدرود گفت. کتزیاس نام همسر وی را داماسپیا نوشته است و می گوید که وی در همان روز که اردشیر مرد، زندگی را بدرود گفت. یگانه پسرآنها خشایارشا بود که پس از مرگ اردشیر به تخت نشست.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:17 ] [ امیرمحمد محبی ]

 

سغدیان

تاریخ تولد :  ............

تاریخ  درگذشت : .....

توضيحات -  آرامگاه : .

 

    

423 قبل از میلاد  

نا معلوم  

 

سربازان هخامنشی - آجرلعابدار - تخت جمشید

 

بیوگرافی و زندگینامه

  نام سغدیان به صورت سغدیانس نیز آمده ، وی پسر اردشیر اول از زنی بابلی و غیر عقدی به نام آلوگونه بود ، واز این جهت نیز یونانیها او را داریوش نوتوس یا داریوش حرامزاده خوانده اند ، سغدیان به اتفاق خواجه ای به نام فرناک ، شبانه برادرش خشایارشا دوم را در خوابگاهش کشت و خود قدرت را به دست گرفت . یکی از درباریان بسیار خوشنام و محبوب به نام باگورازوس مامور شد تا جنازه خشایارشا دوم و اردشیر و داماسپیا را که تقریبا" در فواصل نزدیک به هم مرده بودند ، به مقبره شاهان هحامنشی در پارس ببرد . اما همینکه باگورازوس به پایتخت بازگشت ، سغدیان که از دیرباز کینه او را در دل داشت ، به این بهانه که چرا بی اجازه بازگشته ، حکم اعدام او را صادر و بدینگونه باگورازوس سنگسار شد . با قتل باگورازوس و خشایارشا سپاهیان از سغدیان دلگیر شدند ، اما سغدیان کوشید تا ایشان را با پول و هدایا طرفدار خود سازد ، لیک نتوانست . از آنجا که سغدیان نتوانست دل سپاهیان را به دست آورد ، چنین پنداشت که از طرف برادرانش تحریکاتی می شود . پس نسبت به آنها و خصوصا" نسبت به اخس که در آن هنگام والی باختر بود ظنین شده ، اخس را به دربار احضار کرد . اما اخس که قصد سو برادرش را دریافته بود ، در رفتن تعلل ورزید و پیوسته وعده داد که به زودی خواهد امد . چیزی نگذشت که وی با فراهم آوردن سپاهی ، با ارباریوس – سردار سواره نظام - ، آرکسانس – والی مصر – و یکی از خواجه های اردشیر به نام آرتکسارس – که به ارمنستان تبعید شده بود – متحد شد و قدرت را دربابل به دست گرفت و با نام پادشاهی داریوش دوم ، تاج بر سر نهاد ، در کمتر از دو هفته بعد اخس در شوش به قدرت رسیده بود . سغدیان به دلیل همراهی نکردن سپاهیان و بزرگان با او ، ناچار از قدرت کناره گرفت و به گوشه ای گریخت ، اما داریوش دوم که نمی خواست او را به عنوان یک مدعی حکومت وقدرتی تهدید کننده ، زنده نگهدارد ، قصد دستگیری او را کرد ، پس با این مقصود ، او را نزد خود طلبید و وعده ها داد و حتی سوگند خورد که قصد سویی برای کشتن او ندارد . به رغم اینکه دوستان سغدیان او را از رفتن منع کردند ، اما سرانجام فریب خورده و از ترس به نزد او رفت ، داریوش دوم نیز او را بی درنگ دستگیر کرد ، اطاقی را پر از خاکستر ساخته ، سغدیان را پس از خوراندن خوراک و نوشابه بسیار ، بر روی تیری که بالای خاکسترها بود نهادند و چون سرانجام خوابش برد ، در خاکسترها افتاد و خفه شد . مدت حکومت سغدیان هفت ماه بود  

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:16 ] [ امیرمحمد محبی ]

 

داریوش دوم ( اخس )

تاریخ تولد :  ............

تاریخ  درگذشت : .....

توضيحات -  آرامگاه : .

 

    

404 قبل از میلاد  

تخت جمشید  

 

مقبره داریوش در تخت جمشید

 

بیوگرافی و زندگینامه

 از آنجا که سغدیان نتوانست دل سپاهیان را به دست آورد ، چنین پنداشت که از طرف برادرانش تحریکاتی می شود . پس نسبت به آنها و خصوصا" نسبت به اخس که در آن هنگام والی باختر بود ظنین شده ، اخس را به دربار احضار کرد . اما اخس که قصد سو برادرش را دریافته بود ، در رفتن تعلل ورزید و پیوسته وعده داد که به زودی خواهد امد . چیزی نگذشت که وی با فراهم آوردن سپاهی ، با ارباریوس – سردار سواره نظام - ، آرکسانس – والی مصر – و یکی از خواجه های اردشیر به نام آرتکسارس – که به ارمنستان تبعید شده بود – متحد شد و قدرت را دربابل به دست گرفت و با نام پادشاهی داریوش دوم ، تاج بر سر نهاد ، در کمتر از دو هفته بعد اخس در شوش به قدرت رسیده بود . سغدیان به دلیل همراهی نکردن سپاهیان و بزرگان با او ، ناچار از قدرت کناره گرفت و به گوشه ای گریخت ، اما داریوش دوم که نمی خواست او را به عنوان یک مدعی حکومت وقدرتی تهدید کننده ، زنده نگهدارد ، قصد دستگیری او را کرد ، پس با این مقصود ، او را نزد خود طلبید و وعده ها داد و حتی سوگند خورد که قصد سویی برای کشتن او ندارد . به رغم اینکه دوستان سغدیان او را از رفتن منع کردند ، اما سرانجام فریب خورده و از ترس به نزد او رفت ، داریوش دوم نیز او را بی درنگ دستگیر کرد ، اطاقی را پر از خاکستر ساخته ، سغدیان را پس از خوراندن خوراک و نوشابه بسیار ، بر روی تیری که بالای خاکسترها بود نهادند و چون سرانجام خوابش برد ، در خاکسترها افتاد و خفه شد .پس از آن یکی دیگر از برادارن داریوش دوم به نام آرستی تس در نواحی سوریه بر او یاغی شد و با پسر بازمانده بگ بوخش ، به نام ارتیفیوس – که سپاهیان مزدور یونانی را در خدمت داشت همدست شد . داریوش یکی از سرداران خود به نام اردشیر را به جنگ ایشان فرستاد و اردشیر پس از دو بار شکست و سرانجام با دادن رشوه به سپاهیان یونانی توانست ارتیفیوس را تسلیم خود سازد و پس از مدتی آرستی تس نیز خود را تسلیم نمود ، و شبی هر دو را از خواب بیدار کرده و بلادرنگ در خاکستر خفه کردند . داریوش پس از نابود کردن برادرانش به انقام از فرناک خواجه برخواست و دستور سنگسار او را داد . در زمان داریوش دوم مصر نیز دست به شورش زد و به مدت شش سال استقلال اعلام کرد اما سرانجام این شورش در سال 408 پیش از میلاد پایان یافت و مصر مجددا" مستعمره ایران گردید . داریوش دوم در سال 404 قبل از میلاد بر اثر بیماری درگذشت ، داریوش دوم به مدت 19 سال حکومت کرد . حکومت او با کشتار برادرانش آغاز شده بود ، وی در سراسر این مدت به روشنی نشان داد که هیچ شباهتی با همنام بزرگش داریوش کبیر ندارد ، عدم پایبندی به قولهایی که به مقلوبین می داد و در پیش گرفتن سیاستهای خشونت آمیز با درباریان و بزرگان ، شاید ناشی از هراس و بی اعتمادی بود که او از محیط دربار داشت ، درباری که زمام آن در دست زنان و خواجه سرایان بود ، سیاست داریوش دوم سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن بود ، با این همه داریوش دوم چیزی را از ایران از دست نداد .


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:16 ] [ امیرمحمد محبی ]

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم تیر 1391 ساعت 13:17 شماره پست: 24

داریوش سوم

تاریخ تولد :  ............

تاریخ  درگذشت : .....

توضيحات -  آرامگاه : .

 

    

330 قبل از میلاد  

مقبره شاهان در پارس 

 

نقش رستم آرامگاه شاهان در فارس

 

بیوگرافی و زندگینامه

 باگواس خواجه پس از کشتن ارشک ، چنین صلاح دید که فردی را به شاهی برگزیند که هم از خاندان هخامنشی باشد و هم فردی دور از دربار بوده باشد ، تا بتواند خودش زمام امور را در دست داشته باشد . کشتاری هم که توسط او در خاندان هخامنشی شده بود دیگر کسی را بر جای نگذاشته بود که سزاوار پادشاهی باشد . از اینرو داریوش را که از شاخه فرعی خاندان هخامنشی بود ، به قدرزت رسانید ، اما مدتی بعد داریوش حاضر به تمکین از باگواس خواجه نشد ، باگواس که انتخاب خود را اشتباه می دید درصدد بر آمد تا داریوش را نیز به قتل برساند . اما داریوش از قصد او آگاه شد و باگواس را به نزد خود خوانده ، دستور داد تا در حضور ام زهری را که تهیه کرده بودند بنوشد . باگواس نیز به ناچار چنین کرد و درگذشت . در آغاز سلطنت داریوش سوم شورشی در سال 334 قبل از میلاد به وقوع پیوست که داریوش آنرا سرکوب نمود . اسکندر مقدونی در سال 335 قبل از میلاد پس از درگذشت پدرش – فیلیپ دوم – جانشین او گشت و بدون هیچ تردیدی توانست یونان را مجبور کند او را سپهسالار کل یونان بشناسند ، داریوش بعد از درگذشت فیلیپ خیالش از بابت مقدونیه راحت شده بود ، اما چندی نگذشت که با آگاهی از فتوحات اسکندر ، داریوش به فکر جنگ افتاد ، اما هنوز تشویشی را در خود احساس نمی کرد . تشویش ضروریی که اگر در وجودش پیدا می شد ، قطعا" می توانست سرنوشت خودش و ایران را به گونه ای دیگر رغم بزند . در بهار 334 قبل از میلاد اسکندر بدون هیچگونه ممانعتی از جانب ایرانیان از تنگه داردانل گذشت و وارد آسیای صغیر شد . در اولین جنگ به نام گرانیک ، در سال 334 قبل از میلاد سپاه ایران با 20000 سواره نظام و 20000 پیاده نظام اجیر یونانی در برابر سپاه اسکندر با 35000 سپاهی قرارگرفت ، ایرانیان از غایت غرور حاضر نشدند که سواره نظام را به کار گیرند ، اما اسکندر از تمام توان خود استفاده نمود ، در ابتدا به مدد تیر انداران ایرانی پیشرفت با ایرانیان بود اما با یاری سواره نظام سنگین اسلحه وضع فرق کرد . اسکندر توانست مهرداد – داماد شاه – را بکشد ، سرانجام قلب قشون ایران شکافته شد ، و سواره نظام پارس شکست خورد و گریخت . پس از این جنگ داریوش سوم تصمیم گرفت فرماندهی سپاه را شخصا" به عهده گیرد ، پس بابل را لشگرگاه خود قرارداد ، و سپاهی 300 تا 500 هزار نفره ترتیب داد ، سپس با شکوه و جلال بسیار ، در حالیکه زنان ، خدمه ، گنجها و سپاهیانش به طرز پر طمطراقی با او بودند ، از فرات گذشت ، اما درخشندگی سپاه اسکندر تنها از آهن بود ، نه از طلا و نقره . سرانجام جنگ در دشت مجاور شهر ایسّوس از نواحی کلیکیه درگرفت که به جنگ ایسّوس مشهور گشت ، اسکندر پس از نطقی آتشین به قلب لشکر ایران همه برد و سپس به سوی گردنه شاه تاخت و اگر ایرانیان به زحمت مانع رسیدن وی به گرئنه شاه شدند ، اما در همان هنگام اسبان گردونه شاه رم کرده و داریوش متوحش بر زمین افتاد ، لیک بیدرنگ بر اسبی نشسته ، بگریخت . سپاهیان نیز با دیدن فرارشاه ، بگریختند و سپاه اسکندر پیروز شد .و حرم شاه به دست اسکندر افتاد و تمامی بستگان شاه اسیر اسکندر شدند . داریوش در نامه ای خطاب به اسکندر حاضر شد  دخترش را به همسرس اسکندر درآورد و جهیزیه دخترش را نیز ممالک غربی ایران تا رود داردانل قراردهد به علاوه تا 1000 تالان برای باز خرید خویشانش – که اسیر اسکندر بودند - بپردارید  ، اما اسکندر در پاسخ به سفرای داریوش گفت که تمام خزانه و ممالک داریوش از آن اسکندر است و اگر دخترش را هم بخواهد خواهد گرفت .بدینگونه اسکندر تنها راه چاره برای داریوش را تسلیم و یا جنگ قرارداد. اخرین نبرد به نام گوگمل در سال 331 قبل از میلاد رخ داد . با دراوایل جنگ به لطف ارابه های داس دار کار به نفع ایرانیان بود اما اینبار نیز اسکندر به قلب سپاه ایران زد و با نیزه گردونه شاه را هدف گرفت ، گردونه سرنگون شد ، و سپاهیان پنداشتند داریوش کشته شده اما داریوش به زحمت مجددا" در گردونه نشست ، اما بجای جنگ راه فرار را در پیش گرفت ، او عازم سفری بی بازگشت به ماد شد ، درست در همین لحظه سلطنت هخامنشی به پایان رسید ، وگرنه مرگ داریوش در اندکی بعد ، تنها در حد پدید آوردن یک صحنه درآماتیک بود وبس . پس از اسکندر رو به سوی پارس نمود و تخت جمشید و گنجینه های عظیم شاهی را تصاحب نمود ، سپاهیان اسکندر نیز به درون شهر پارسه ریخته و شروع به غارت و تجاوز و کشتار نمودند ، بسیاری از اهالی شهر با دیدن آن شهر دست به خودکشی زدند و خانه های خود را سوزاندند ، گفته می شود در جشنی که بعدا" مقدونی ها برگزار کردند یکی از زنان بدکاره آتنی به نام تائیس ، اسکندر را در حال مستی وادار کرد تا کاخ تخت جمشید را به آتش بکشد ، خواه بدینگونه بود خواه اسکندر عمدا" دست به اینکار زد ، تخت جمشید دیگر کمر راست نکرد ، اما ویرانه های آن همچنان باقی است تا برای برخی مایه عبرت گردد و برای برخی دیگر ، دریغ . اسکندر در سال330 قبل از میلاد برای به چنگ آوردن داریوش به سوی همدان رفت ، سرداران خائن داریوش که از امدن اسکندر خبر دار شدند ، در هراس افتاده ، زخمهای مهلکی به زدند ، او را در حالت احتضار رها ساخته و گریختند ، اسکندر در آخرین لحظات حیات داریوش سوم در حوالی دامغان به بالین او رسید . و بدینشکل سلسله هخامنشی با مرگ داریوش سوم به پایان رسید.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ 14:14 ] [ امیرمحمد محبی ]
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 22717
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1